دوباره سیب بچین حوا...
خسته ام. بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند.
۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه
نطلبید...
یک هفته منتظر بودم 5شنبه برم احیا. درس داشتم نشد. امشب بی کار بودم. آخر شب خبر دار شدم مراسم بوده. غصه ام شد. این یکیو دیگه میدونم لیاقت نداشتم. اون وقع ها که راستی راستی روش و ازم بر میگردونه پشتم خالی میشه یهو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر