۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه
۱۳۹۰ شهریور ۸, سهشنبه
۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه
۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه
۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه
۱۳۹۰ شهریور ۱, سهشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه
یه زمانی بود یک ساعت و نیم حداکثری بود که میتونستم مداوم پشت میز بشینم و رو یه مبحث درسی متمرکز بشم. بعضی وقت ها که حواسم پرت میشد و غرق یه مبحث سنگین می شدم یهو میدیدم 4 ساعته بلند نشدم و کلی به خودم افتخار میکردم. این روزها کلا بلند نمیشم مگر اینکه کار پیش بیاد. امروز 10.30 صبح نشستم الان 6 غروبه دارم این رو تایپ میکنم هنوز پا نشدم. آدمیزاد اگه بدونه مرز "دیگه نتونستن"ش کجاست خیلی جاها به دردش میخوره و بهش توان میده.
وفتی جنس حس و عشقی که اگه همین زحمت رو ایران میکشیدم داشتم رو میدونم، دلم واسه خودم میسوزه که اینجوری دارم زحمت میکشم واسه چیزی که ایده آلم نیست. خدا چقدر alternative course of action داره واسه یه موضوع مشترک. هرجور فکر کرده بودم ندیده بودم یه طوری بتونه پزشکی رو بهم بده که لذتش واسم کمرنگ تر بشه. بلد بود. داد.
۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه
۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه
در ادامه ی اون ماجرا که ملت عادت نکردن نه تنها از احساساتشون با کسی حرف بزنن، بلکه عادت ندارن کسی هم از مال خودش واسشون حرف بزنه و بلد نیستن چه عکس العملی باید نشون بدن، سریع یا پشت سرش حرف در میارن یا میخوان یه جوابی یه راه حلی چیزی بهش پیشنهاد کنن و از این حرف ها،
یه عده هم هستن کلا واسه همه متاسف میشن. حالا یا از سر دلسوزی یا از سر سرزنش. دیدی یارو میخواد سرزنشت کنه میگه "واقعا واست متاسفم که اینطوری ای . اونطوری فکر میکنی" و این حرفها؟ خیلی آدم های باحالین اینجور آدم ها. واست متاسف میشن که از نظرشون یه چیز تو اشتباه به نظر میاد :))))
* در توضیح اون آدم اولی ها که عادت ندارن از احساسات بقیه با خبر بشن از همه بیشتر از اینش بدم میاد که یه موضوع که از تو میفهمن ذهنشونو مشغول میکنه و بهش فکر میکنن یا با بقیه به عنوان یه موضوع در میون میذارن، حالا نه لزوما با هدف خبر چینی ها! کلا. تقصیر ندارن بیچاره ها. ما آدم ها عادت نداریم از خود واقعیمون با کسی حرف بزنم. اون قسمت از مغزمون که مال ذخیره اطلاعات آدم هاست خالیه. یکی که یه چیز میگه و ازش میفهمیم خیلی بُلد میشه واسمون. ضعف های خودمون یادمون میره سریع واسه اون متاسف میشیم.
بابا همه آدم ها یک سری احساسات اینطوری دارن. حالا اگه تو مال خودتو نمیگی و عادت نداری کسی بگه چرا تا مال یکی و میفهمی فکر میکنی خیلی خاصه؟
کلاااااااااااااا یه ساعت نشستی باهاهش حرف بزنی یا درد و دل کنی یا کلا پیش اومده یه چیز گفتی، بعدا هم تو ذهنشه و بهش فکر میکنه بدم میاد. هرچی بود مال همون یک ساعت بود تموم شد دیگه! ول کن.
یکی به من بگه میفهمه چی میخوام بگم لطفا :DDDD
۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه
امروز برا اولین بار رفتین سر جسد...
به اندازه ای که فکر میکردم هیجان زده نشدم. شاید به خاطر اینکه دسته جمعی بودیم. بو هم نمیدادن هنوز خیلی.
خوشحالم از اینکه مراسم ادای احترام بهشون داشتیم. میدونستم یه عده اشون ناشناس و خیابون خواب و این حرف هان. ولی وقتی گفت یه عده شون کسایی ان که پول خاکسپاری ندارن شوکه شدم. با اینکه کلااااااااااااااااااااااااااااااا واسم فرقی نمیکنه بعد مرگم سر جسمم چی بیاد. صد البته که دوست دارم جسمم هم به یه دردی از این دنیا بخوره و یه سودی برا یه عده داشته باشه. ولی منظور اینکه مهم نیست چطوری باهاش برخورد بشه و حالا اینکه به خاطر اینکه پول نداره خاک نشده واسم خاک شدن و نشدن فرقی نداره اگه تو حال و روز روحم تغییری نده بعد مرگم. ولی واقعا دلیل عدم خاکسپاریش یه جوریم کرد. کلا فعلا تو فاز یه جوری شدنم با تجربه های جدیدم. هنوز تعریفی واسه انواع جورهام پیدا نکردم با اینکه جنسشونو میشناسم. کلا تو این عالم پزشکی و دردهایی که مردم میکشن خیلی شوک زده نمیشم. چون همیشه سعی کردن ازش جدا و بی خبر نباشم. هرچی هم بیشتر میگذره و عادی بودن خودم رو ناشی از بی تفاوتیم نمیبینم و بلکه ناشی از همزادپنداری و نزدیکی بهشون میبینم با اینکه از این قشر نبودم, باعث میشه بیشتر به انتخاب مسیرم و آینده ای که میخوام عمرم رو روش بذارم مطمئن شم. خدا خودش کمک کنه و رضایت و ازم نگیره.
any way
اصلا بحثم این نبود و به اینجا کشید.
میخواستم بگم یکی دیگه از دلایلی که خیلی هیجان زده نشدم لحظه ای که رو صورتشو برداشتیم این بود که به نظرم اصلا واقعی نمیومد. هم به خاطر پروسه و مواد نگهدارنده ای که بهشون میزنن، هم به خاطر حس جدیدی که تازگی هاهی دارم تجربه اش میکنم و میبینم جسمی که روح درش نیست واسم غریبه ی غریبه است. اصلا باورم نیمشه یه آدم زنده بوده یه روزی، حتی به همین تازگی. انگار که یه شیء که هیچ تعلق خاطری بهش ندارم. هر روز این سوال داره تو ذهنم پر رنگ تر میشه که کللللل اونی که یه عمر باهاش رابطه داری و با نبودش جسم انسان واسط غریبه میشه, روح، با جابه جا شدت 4 تا ماده ی شیمیایی تو بدن داره خودشو نشون میده. عواطف رفتار و حواس همه پدیده های ماورایی وغیر فیزیکی ان که اعجازشون برام تشکیلات فیزیکیشونه. نمیفهمم یعنی چی. دیدن یعنی چی؟ 4 تا یون تو مغزت جابه جا میشه بعد میفهمی جلوت چیه؟ خنده یعنی چی؟ یه موج فیزیکی پرده ی گوشتو تکون میده اون تکون تبدیل میشه به تبادل یون و مواد شیمیایی بعد مفهوم میگیره (مفهوم یعنی چی؟) که باعث میشه تو دهنت باز و کل تنت به حالت خنده بلرزه؟!! یعنی چی؟
باز هم anyway
کلا تو این پست از اول هی میخواست اینو بگم حرف تو حرف میشه که:
اصلا حس انسان یا مرده بهش نداشتم تا وقتی که دیدم رو گوشش یه تیکه گوشت اضافه حالت زگیله. یهو انگار یه چیز ریخت رو همه وجودم. یه انسان واقعی بود با همه ویژگی های یه انسان. حتی زگیل داشت...
۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه
دلم برا بدن بیچاره ام میسوزه. انقدر بی خوابی و فشار کشیده که دیگه وقتی دو ساعت خواب بهش میدی به جای یک ساعت و نیم، شاد میشه.
امروز زودتر از دانشگاه اومدم. گفتم 5 تا 7 بخوابم که تا صبح بیدارم. 6 یهو بیدار شدم ناخودآگاه. بدنم دیگه خوابش نمیومد بیچاره. انگار که به حداقل راضی شده. وقتی دیگه لازم نداره بیشتر بهش میدی وجدان درد میگیره. حتی وقتی هنوز دیر نشده و وقت دارم برا استراحت.
۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه
حکایت مام شده حکایت اون یارو که میخوره زمین به خاطر اینکه ضایع نشه تا خونه سینه خیز میره.
من آدمی بودم که از جلو دیگران خوابیدن متنفر بودم و هرگز در مجامع عمومی نمیخوابیدم. حالا ببین چه به سرم اومده که نه تنها یه قسمتی از برنامه ریزی خواب شبانه روزیم مال اتوبوس تو راه برگشته، بلکه آنچنان بی هوش شدم که مسئول بلیط صدام کرده می گه مگه نمیخواستی اونجا پیاده شی؟ کلی ازش گذشته بود. واسه اینکه کم نیارم گذاشتم بازم یه ذره بره بعد گفتم پیاده میشم.هر قدمی که به سمت خونه تو اون خواب آلودگی برمیداشتم به خودم فحش میدادم.
بماند که دیشب یهو به خودم اومدم دیدم استخون بینیم کلی درد میکنه. نگو بیهوش شدم نیم ساعت با دماغ افتادم رو کتابم پشت میز. انقدر سریع و عمیق شده اینجور خواب هام که متوجه نمیشم چرا بینیم درد میکنه یا خودکارم افتاده, اصلا نمیفهمم خوابم برده بوده.
بیشتر اینش واسم جالبه که من اصلا تاحالا تو ژنم از این حرکات نبوده. خیلی جالبه. حرصم هم در میاد البته کلا وقتی کنترل اعضای بدنم دست خودم نیست
۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه
دنیای ما پر از دست هائی است که خسته نمی شوند از نگه داشتن نقابها ...
***غربت را نباید در شهر الفبای غربت جستجو کرد ، همین که عزیزت نگاهش را از تو گرفت... تو غریبی !
***کاش توی زندگی هم مثل فوتبال، وقتی زمین می خوردی
و از درد به خودت می پیچیدی،
داور می اومد و از آدم می پرسید: می تونی ادامه بدی؟
و از درد به خودت می پیچیدی،
داور می اومد و از آدم می پرسید: می تونی ادامه بدی؟
***
یک دقیقع سکوت...
یک دقیقع سکوت...
به خاطر شادی روح...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
. لحظات فوت شده...
لحظات فوت شده.
اشتراک در:
پستها (Atom)