همیشه وقتی شاملو گوش میدم تازه میفهمم چقدر احتیاج داشتم...
یَلِه بر نازُکای چمن رها شده باشی پا در خُنکای شوخِ چشمهیی،
و زنجره زنجیرهی بلورینِ صدایش را ببافد.در تجرّدِ شب واپسین وحشتِ جانت ناآگاهی از سرنوشتِ ستاره باشد
غمِ سنگینت تلخی ساقهی علفی که به دندان میفشری.همچون حبابی ناپایدار
تصویرِ کاملِ گنبدِ آسمان باشی و رویینه به جادویی که اسفندیار.مسیرِ سوزانِ شهابی خطِّ رحیل به چشمت زند،
ودر ایمنتر کُنجِ گمانت به خیالِ سستِ یکی تلنگرآبگینهی عمرت خاموش درهم شکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر