صدای گنجشکان
سبز شاداب درختان
میل فرار از کلاس شناخت انسان!
فریبا عرب نیا
امروز دورمان می کند از هم
کدام یک باختیم این بازی دوستانه را؟!
فریبا عرب نیا
مجموعه شعر "دوباره زندگی"
در مبحث ایجاد شرایط خانوادگی و اجتماعی مناسب به عنوان محرکی جهت رشد فیزیکی و اخلاقی کودکان، و علی رغم غیر قابل انکار بودن نقش بزرگ آنها در تربیت انسانی و شکل گیری شخصیت، باید عنوان کرد که پاسخگویی کودکان به محرکهای بیرونی و تاثیر آنها بر رشد کودک در برخی مقاطع سنی بیشتر تابعی از رشد است تا شرایط پرورشی. به عنوان مثال کودکان معمولا در دو ماهگی با دیدن مادر لبخند می زنند و لبخند زدن کودک در این سن بیشتر نشانی از رشد وی نه تربیت خاص اوست زیرا که کودک نابینا نیز در این سن با شنیدن صدای مادر لبخند می زند.
وقتی کوتاه و جامع بنویسی خوانندتو به تفکر وا میداریو شعورشو بالا میبری٬ اگه بدونه در ادامه کلی توضیح دادی منتظر توضیحات میشه که موضوع رو بهتر بفهمه و یه جورایی تفهیم مطلب و وظیفه ی تو میدونه. ولی وقتی یک جملت سرشار از اندیشه و مفهوم باشه وظیفه ی خودش میدونه تفکر کنه و اگه جمله ی نویسنده براش ارزشمنده سعی می کنه ارزش مفهوم کلام رو هم در بیاره. میدونه که هرچی هست تو همون یه جملست. کسی از کوتاهی کلام بزرگان هیچوقت شکایت نمیکنه. همیشه از فهم کوچیک خودش گله میکنه.
بعضی وقتها فرق نمیکنه زیبا بنویسی یا زشت، فرق نمیکنه کسی بفهمه چی می گی یا نفهمه، فرقی نمیکنه آسون حرف بزنی یا سخت، اون موقع ها که می دونی ته ته حس یا فکرتو با کوتاه ترین ولی کامل ترین جمله گفتی، واست کافیه، خالیه خالی شدی، انگار یه ظرف تازه ی خالی گذاشتی تو وجودت که تازه اجازه داری دوباره پرش کنی. این یه فرصت خیلی خوبه. بعضی وقتها فقط نیاز داری خودت، خودِ خودتو از بیرون نگاه کنی.
مثل آدم هایی که سختی یا آسونی نواختن یه ساز رو انتخابشون تاثیر میذاره و میرن سراغ یکی دیگه. آقا جون یا به یه ساز علاقه داری یا نداری دیگه. اینکه سختی و آسونیش باعث میشه دوسش داشته باشی یا نه واسم اصلا قابل درک نیست. البته منکر توانایی و استعداد و دیدن حقیقت حد توانایی های خودم موقع انتخاب نیستم٬ ولی به نظرم علاقه انقدر قدرتش زیاد هست که بتونه خیلی ضعف هارو با دادن انگیزه ی مضاعف برای تلاش جبران کنه.
سختی و آسونی یک چیز جزو ملاک های انتخاب؟ نمیفهمم!
طول کشید تا اینو بفهمم و درکشون کنم ولی هییییییچ وقت اینطوری ملموس احساسش نکرده بودم که:
نسبت به اطرافیانمو خیلی از آدم های این جامعه سطح زندگیم از سرمم زیاده و خدارو شکر که میکنم هیچ٬ دست پدر و مادرمم میبوسم. بابام این ماه کلی پول کلاسم و داده٬ حالا یهو یه خرج دیگه پیش اومد ازش پول خواستم دوباره٬ ازم خواهش کرد بذارم یه هفته دیگه. اونم فقط یییییک هفته!!!! من کاملا راضی ام. اصلا هم مهم نیست. مهم که چه عرض کنم! کلا همه چیه این زندگی از سرم هم زیاده به خخخخخخدااااا. ولی بعدا فهمیدم با این حال که من راضی ام٬ بابام از اینکه بعد از اییییین همه پول کلاسم این ماه٬ از اینکه همین یه خواسته ی غیر فوریمو گفته برا یه هفته دیگه٬ پیش خودش ناراحته!!!!!!!!
خدای من!!!!!!!!! اصلا فکر نمیکردم یه جاهایی از حست نسبت به بچه هات٬ ربطی به رضایت بچه هات از تو نداشته باشه و بعضی حس ها فقط ویژه ی پدر و مادر بودنت باشه. با اینکه بچت راضیه٬ خودت از خودت ناراضیی! این خخخخخخخخیلی واسم بزرگه. خیلی ارزشمنده و یه جورایی جراتم واسه مادر شدنو ازم میگیره. هیچ وقت نمیدونستم با چی قراره روبرو بشم. تازه این کوچیکاشه که منه فرزند میفهمم. به خودشون خیلی عجیب تر می گذره. میدونم که تمامش واسشون اوج لذته٬ ولی خیلییییییییی بزرگه برام...
خدا کنه مسبب ایجاد این حسها تو پدر مادرم حداقل من و رفتارهام نباشه و رضایت منو بدونن. اگه بدونم فقط به خاطر حس شخصی پدر مادر بودنه٬ خیالم راحت تره...
چقدر خوشحالم که همیشه سعی کردم بفهمم چی میگه٬ تا واسه توضیحش سختی نکشه. بعضی وقت ها دلم می خواد یکی مثل خودم و داشتم. مخصوصا اون موقع ها که میبینم یکی با داشتن من خوشحاله...
ساقی می ای بده که مرا زیر و رو کند بویش ز دور کار هزاران سبو کند
داند خدا که خوردن این می چه می کند جامی که مست می شود آنکس که بو کند
جامی بده به یاد رخ مرتضی علی جامی که زخم های نهان را رفو کند
خندد خرد به عقل کسی کین چنین می ای بگذارد و شراب بهشت آرزو کند
زین می نخورده پاک نگشت و نمی شود صد بار دل به زمزم اگر شست و شو کند
دنیا اگر علی نداشت آبرو نداشت دنیا مدام شکر چنین آبرو کند
خلقت به روی دست علی را گرفت و گفت دست کسی نظیرش اگر هست رو کند
با کوثرم چه کار مرا ساقی اش بس است دل با چه رو از او طلب غیر از او کند
با زاهدی که خواهش کوثر کند بگو بگذارد این تیمم و قصد وضو کند
آخه میدونی٬ کلاس داره. مثل رک بودن و هرچی دلت خواست گفتن٬ حتی به قیمت ناراحت کردن دیگران. جای صداقتو گرفته. مثل پر رویی که جای حیا داره ایفای نقش می کنه. مثل خیلی چیزا که جای خیلی چیزای دیگرو گرفته...
بر فرض محال هم که منطق داری. مگه قرار همه جا استفادش کنی؟ بعضی جاها آدم خوب با دلش رو راست باشه.
هوای سرد و دوست ندارم. دلم می خواد عضلاتم رها باشه. خورشید بهم انرژی میده. لباس زیاد خفم میکنه. آسمون ابری دوست ندارم. همه ساکتن.
از خنده ریسه می روم
و بعد گریه می کنم
از اینکه شبها امتداد می یابند
همین طور گیسوی بادها را شانه می کنم
تا همه چیز مرتب
و زندگی زیبا باشد.
چند نفر آدم مضحک
متفکر
شجاع
و احمق
در من جمع شده
نام مرا یدک می کشند.
* * *
آسمان ابری بود
ما غصه هایمان را شمردیم و
به خواب رفتیم
باید هم کابوس می دیدیم.
رسول یونان
البته بعضی هارم دیدم که وقتی به یکی علاقه مند می شن از خودشون بدشون میاد و انقدر دنبال ایراد تو طرف میگردن که با پیدا کردنش یه دست تحسین رو شونه ی خودشون بزنن و بگن: آفرین به خودم که چقدر با درایتم و خوب آدم هارو می شناسم و با تنفر پیدا کردن از اون آدم خیال خودشونو راحت کنن و مثل همیشه ترس این و نداشته باشن که مبادا خدایی نکرده یه ذره از احساسشون واسه کسی خرج بشه. یه جورایی تا به یکی وابستگی و علاقه پیدا می کنن ترس ورشون میداره. و از اونجایی که ضعف شخصیتیشون اجازه ی دل کندن از وابستگی هاشونو بهشون نمیده٬ دوست دارن یه ایرادی پیدا کنن که بهونه ای باشه واسه کنده شدنشون.
بعضی های دیگه هم وقتی به یکی علاقه مند می شن یا اونو آدم محترمی میدونن٬ همیشه از این میترسن که مبادا عیبی توی طرف پیدا کنن که اون شخصیتی که تو ذهنشون ازش ساختن فرو بپاشه. دوست دارن اون آدم همون خوبی که نشون میده باشه و باقی بمونه.
کلا این که همیشه بترسی از اینکه یه بدی تو کسی که دوسش داری پیدا کنی رو خیلی خوب می فهمم یا شایدم خیلی وقت ها این ترس بهمراه منم بوده٬ ولی زندگی بهم یاد داده این ترس نباید باعث شه چشمتو رو خیلی از بدی هاش ببندی که نبینیشون. ولی آدم هایی که مممممیگردن دنبال نکات منفی تو شخصیت طرف به خاطر ترس از حسی که بهش پیدا کردن خیلی عجیبن واسم.
ههههههههههههههههههیچ وقت علاقه ی شدید به یه کار نادرست رو تو جونم ننداز. اگه بدونم بده ولی از علاقم نتونم بذارمش کنار خخخخخخخخخخخخخخخخخیلی سختهههههههههههههههههههه..........
اینکه چرا هیچ وقت اون شعرو به کسی نشون ندادم شاید همین انتقادای به نظرم نا به جاییه که به شعر صبور الان میشه. چون منم اون موقع ها فکر میکردم یه شاعر وظیفشه قشنگ شعر بگه و باید همه دوسش داشته باشن. باید سرشار از نکات ادبی باشه و ... شاید یکی از دلایلی که باعث شد دیگه سمت شعر گفتن نرم٬ با اینکه دوست داشتم٬ همین بود. ولی الان که بیشتر درگیر حس و عواطف و خاطرات اون موقع میشم یا همین الان که از یه سری شعر ها خوشم میاد و میبینم واقعا اونطوری که همه فکر میکنن نیست٬ از تصورات حاکم تو جامعه دلگیر و یه جورایی غصه دار میشم. چون احساس میکنم تو احساسات دیگران همیشه یه چیز زیبا میشه پیدا کرد.
هنوزم جواب سوالم و کامل نگرفتم که چرا و چی میشه و چطوریه که بعضی ها شعر میگن و بعضی ها نه. به ویژه اینکه مطمئنا امری اکتسابی نیست. ولی حداقل خوشحالم که خودم تجربش کردم و به این نتیجه رسیدم که همه شعرا شعر نمیگن که زیبا باشه٬ یا کسی ازش حتما لذت ببره. خیلی هاشون حس لحظه ای خودشونه که لبریز شده و به این شکل بیانش میکنن. حالا اینکه چرا چاپش میکنن؟ شااااید یکی یه گوشه ی دنیا هم حس اونها بوده باشه و ازش لذت ببره. به نظرم اینکه حس درونیتو بیان کنی برای شعر یا حتی یه جمله نوشتن٬ خیلی دلیل موجه ایه. با اینکه مطمئنا شعر گفتن دلایل دیگه هم داره٬ ولی اگه این یکی ازدلایلشه برای من یکی خیلی قابل درکه. اگه نتونسته خوب بیان کنه اون تقصیر خودش نیست دیگه. میشه انتقاد کرد ولی نه با دید اینکه : اگه بلد نیستی پس چرا شعر میگی؟ اصلا میشه اسمشو شعر نذاشت. دل نوشته ها همیشه نباید خوب باشن. ولی باید حال نویسنده رو بهتر کنن که کردن. شعر صبورو دوست داشتم و گذاشتم تو وبلاگ چون منو یاد سادگی همون شعر بچگیم مینداخت. و خوشحالم از اینکه تصورات و قضاوت مردم باعث نشده مثل من شعر گفتن و بذاره کنار. اینهارو نوشتم که بگم به یه چیز پر از اشکال٬ با این دید هم میشه نگاه کرد.
شاید یکی از مشکلاتمون تو درک ادبی اینه که فکر میکنیم وظیفه ی نویسنده است که یه طوری بنویسه که ما بفهمیم. ولی خیلی جاها این ماییم که قدرت تخیل ادبی یا همدلیمونو گذاشتیم کنار و نمیدونیم وظیفه ی ماست اسرار کلام رو پیدا کنیم. این طرز تفکر تو درک آیات قران خیلی کمکمون میکنه :)
فکر نکن اگه به دوستات که دارن اون کارو میکنن هیچی نگی و تحسینشون کنی٬ بهشون لطف کردی. فکر نکن با کینه ازشون نگه داشتن و هیچی نگفتن پایه های دوستیت و داری محکم می کنی. مجبور نیستی اونو از اون کار منع کنی٬ به خودش مربوطه. ولی ححححححححححححق نداری رضایتتو نشون بدی در مقابل کاری که واسه خودت خوب نمیدونی. شاید این جوری داری به خیلی محبت هایی که بهش نداری دل گرمش میکنی. شاید اینطوری به طرفدارای کاری که داره می کنه تو ذهنش اضافه میشه. شاید اصلا اگه بدون تو با کاری که اون دوست داره مخالفی٬ یا تصمیمشو راجع به دوستی با تو تغییر بده چون به درد هم نمیخورید (شاید واقعا کار بدی نمیکنه و تو دوست نداری) شاید هم به خاطر تو اونو کنار بذاره اگه بده. حححححق نداری به حسی که نداری دامن بزنی.
ححححححححق نداری سعی کنی همه دوست داشته باشن. خیلی ها رو له میکنی...
گاهی اوقات دلم برای خودم تنگ می شود
این وقت ها صدای مادرم خوش آهنگ می شود
آن قدر خودم از خودش دور میشود
که من ز من و سایه ام از تنش جدا می شود
آن قدر کم رنگ و کم رنگ تر می شود
که جای پاک خالیش، به سان صداقتش سفید می شود
کجایی ای من همیشه شاد و همیشه بلند؟
دلم به محض رفتنت سخت چون سنگ می شود
سختی روزگار و دروغ های عادی مردم
به جای حضور تو پر رنگ می شود
کسی تو را نمی خواند، کسی تو را نمیبیند
آخر این روزها هر کس دلش برای دیگری تنگ می شود
آه ای من همیشه تنها و برای دیگری
دیدی آخر کسی برای تو تنها نمی شود؟
می دانم آن قدر خسته از تمام من های این زمانه ای
که هیچ منی برای تو هیچ گاه ما نمی شود
گاهی اوقات که دلم برای خودم تنگ می شود
دیگر حتی آینه ای مونس تنهاییم نمی شود
ه. صبور
ولی یکی از جالب ترین هاش دلیل ضعف سیستم ایمنی مادر باردار هست که برام یکی دیگه از زیبا ی های خلقت بود.یکی از دلایلی که یک خانم در دوره ی بارداری از سطح ایمنی پایین تری برخوردار میشه اینه که٬ در طی تغییراتی که در طول بارداری در بدن اون به وجود میاد سیستم ایمنی ضعیف تر عمل میکنه تا جنین به عنوان عامل بیگانه شناخته نشه و توسط سیستم ایمنی مثل عوامل بیماری زا از بین نره!!!
انقدر ذوق داره و واسش غیر عادیه که زنگ زده دونه دونه از همه خداحافظی کنه و حلالیت بطلبه. صدای "من دارم میرم مشهد"ش از گوشم خارج نمیشه. بعضی وقت ها میگم اگه منم به اینجور جاها دیر به دیر طلبیده می شدم این حسو تجربه میکردم. واسش یه مسافرت محسوب میشه. عین قدیم ها که یکی می خواست یه زیارت بره کلی تو محل ولوله میشده. همه میرن زیارت خوشحالن ولی خدا کنه واسمون عادی نشده باشه. واسه یه جاهای دور مثل کربلا و مکه انقدر ذوق عادیه٬ ولی این روزا ملت هفته ای دوبار میرن مشهد و میان. این حس ناب و ذوق پاک واسه مشهد رفتنشو خیلی دوست داشتم. دلم می خواد نه اینکه دیر به دیر٬ ولی یه طوری به این جور جاها طلبیده شم که میرم تشنه باشم.
بیماری خود ایمنی بیماری ای هست که سلولها و سیستم ایمنی بدن علیه بدن خود فرد اقدام میکنن و اونو از بین میبرن. که علل متفاوتی از قبیل بیماری یا ژنتیک میتونه داشته باشه. یکی از شایعترین هاش هم این روزها بیماری MS هستش که سیستم ایمنی بدن علیه سلول های عصبی فرد اقدام میکنه.
تیموس در بدم عضویه که مسئول ساختن سلول های ایمنیه و از بدو تولد به مرور زمان با انجام فعالیت خود تحلیل رفته و تا سن پیری کوچکتر و از بین میرود. که البته این مسئاله مشکل خاصی را برای بدن ایجاد نمیکند. چون سلول های ایمنی تولید شده در بدن تا آخر عمر باقی میمانند. نکته ی حیرت انگیز اینکه به طور کل خانم ها نسبت به مردان در طول زندگی احتمال ابتلا به بیماری های خود ایمنی بیشتری به دلایل علمی مختلف دارند. که یکی از مهم ترین آنها بزرگتر بود تیموس آنها و تولید بیشتر سلول های ایمنی است. حال این سوال مطرح میشود که علت بزرگتر بودن تیموس آنها نسبت به مردان چیست؟ پاسخ این است که همان طور که عنوان شد تیموس در اثر فعالیت و یک سری عوامل مانند اضطراب و تنشن به مرور زمان تحلیل میرود. حال به علت اینکه خانم ها از لحاظ روانی حساسیت های بیشتری نسبت به مردان داشته و در شرایط مشترک اضطراب بیشتری را به خود وارد کرده و یا متحمل میشوند٬ بزرگی طحال آنها با توجه به تحلیل بیشتر این عضو در شرایط اضطراب٬ قابل توجیه است. که نهایتا بازده یکسانی را از عملکرد تیموس هر دو جنس ببینیم.
یکی از شرایط اضطراب آور و فشار جسمی و روانی مسلم در طول زندگی یک خانم٬ بارداری و به ویژه ساعات زایمان وی است. و این یکی از حالات تحلیل برنده و به زبان دیگر متعادل کننده ی تیموس آنهاست. پس نتیجه اینکه خانم هایی که در طول زندگی با این اضطراب روبرو نمیشوند و از سزارین جهت وضع حمل استفاده میکنند که که مئنا زحمت کمتری را می طلبد٬ شانس طبیعی خود جهت تعادل عملکرد تیموس را گرفته و با فعالیت زیاد این عضو ریسک بالای بیماری های خود ایمنی را مهار نمیکنند.
اگه تو نیستی اون یه انسانهههههههههههههههه. میفهمیییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا تو میتونی هرچی می خوای بگی ولی اگه اون بگه خیلی بزرگ به نظر میاد؟ چه فرقی بین توی نامرد با همسر بیچارت هست. لعنت به این فرهنگ. حححححححححححححالم از همتون به هم می خوره. از همتون.
انقدر تو این دوره زمونه٬ کم نیاوردن و به اشتباه خودت اعتراف نکردن و ادعا کردن و جسارت بی مورد رو با شجاعت اشتباه گرفتن و ... بین جوونها افتخار شده که یه نفر هم اگه پیدا شه بعد از یه بحث طولانی قانع شدنشو بخواد ابراز کنه٬ از ترس اینکه به جای منطقی بودن انگ کم آوردن بهش بزنن٬ هیچ وقت این کارو نمیکنه. از طرف دیگه هم از بس کسی به نادانسته هاش یا متقاعد شدن هاش اعتراف نکرده٬ طرف مقابل به چنین حرکتی اصلا عادت نداره و اگر هم از یکی ببینه٬ بیشتر به جای اینکه تحسینش کنه به بی عرضگی و هالویی متهمش میکنه. اینکه عادت نداریم کسی صادق باشه خیلی جالبه! تا یکی قانع میشه شروع میکنیم به دست انداختنش و بهش خندیدن. جالبیشم اینه که حواسمون نیست و واقعا خودمون متوجه نیستیم که چون این کار غریبه است برامون٬ داریم تعجبمونو با واکنش مسخره کردن نشون میدیم٬ ولی به ظاهر همه اونو برگرفته از سطح فرهنگ پایینمون میبینن.
اون یه آدم بی سواد بود که نمیدونست حتی اونی که گرفته مجله است. فقط دیده بود مردم یه چیزی دستشونه که با امام رضا درد و دل میکنن و ایشون رو زیارت میکنن. خواسته بود از راهش بره...
اسم بیماری هست: Graft versus host disease یا GVHD اگه خواستین بیشتر مطالعه کنید.
لپ کلام اینکه خیلی وقتها سکوت چه کارها که نمیکنه!
هرچقدر هم از درون درستش کنی مثل یه ماهی که تو آب غرق و آب و نمیبینه٬ بعضی هاش و نمیبینم.
جالبیشم واسم اینه که به این نکته از چه طریق پی بردم؟ یه مدتی یه حس عجیب منفی نسبت به تمام مردهای ایرانی پیدا کردم که ریشه اش رو نمیدونستم. ذهنم و زیاد به خودش مشغول کرده بود. نکته های منفی ای که از هر کدوم میدیدم که باعث میشد اونها هم به جمع کسایی که نسبت بهشون همون حس روداشم٬ اضافه بشن رو گذاشتم کنار هم. حتی در بین کسانی که دوسشون داشتم. دیدم اکثر یا حتا میتونم بگم همه ی اون ویژگی های تقریبا مشترک برمیگشت به هم ملیتیشون. خیلی واسم جالب بود! که من با یه سری خصلتهای ملیتیشونه که مشکل دارم. قبلا فکر میکردم برمیگرده به شخصیت یا حتی تربیت خانوندگیشون و میشه از بینشون یکی خلاف اون رو پیدا کرد. ولی با مقایسه و دقت واقعا وجه مشترک غم انگیزشون واسم پیدا شد. و البته از طرفی ناراحت کننده تر این بود که این خصلت تو اون ملیت رواج داره و اگه قراره انتخاب من از بین اون میلت باشه٬ باید باهاش چه کرد؟ تا این حس از بین نره یا پاسخی براش پیدا نشه٬ انتخاب درست معنی نداره.
البته یکی از دلایلی که به این کشف میگم جالب٬ اینه که الان مسئاله ی من اصلا انتخاب نیست و به قول معروف خبری نیست! مسئاله حسسیه که به ذکور جامعه دارم و کسهایی که حتی دوسشون دارم یا براشون ارزش قائلم هم از این قاعده مستثنا نیستن و کشف جریانات در پی این موضوع برام ناراحت کننده ولی جالبه.
مطمئنا یکی از دلایلی که دوست داشتم برم خودمو از بیرون نگاه کنم٬ اصلاح چیزایی از خودم به عنوان یه یدک کش (البته مفتخر) ملیته ایرانی ولی از جنس مونثشه٬ که ممکنه یه همچین حسیو در مردان ایرانی نیز ایجاد کرده باشه...
بعضی حرفها از خوبی و درستیشون انقدر تکرار میشن که حرمتشون شکسته میشه و کسی ارزششون و نمیدونه. ما ایرانی ها هم که شکر خدا تو شعار دادن کم نمیذاریم. یکی از اون حرفها اینه که "با دیگران طوری رفتار کن که دوست داری باهات رفتار بشه" ولی حیف که چیزی ازش جز یه کلیشه باقی نمونده...
به نظرم بهترین راهش اینه که به جای اینکه نگاه کنیم ببینیم دوست داریم چطوری باهامون رفتار بشه٬ بعد سعی کنیم همون کارو کنیم با دیگران بکنیم٬ هر لحظه که داریم یه رفتاری و انجام میدیم به خودمون یه نگاه بنداریم ببینیم اگه همین الان یکی با ما این کارمیکرد چه حسی داشتیم. مخصوصا اون موقع ها که خیلی ناراحتیمو خیلی حق به جانب. اینطوری خیییییلی کارا هست که دیگه انجام نمیدیم.
ای بابا! امان از شعارهای بی خود و بی مصرف. سال تا ماه هر بلایی دلمون می خواد سر همشون میاریم و دو زار واسشون اهمیت قائل نمیشیم٬ حالا یه روز مسخره واسشون انتخاب می کنیم که اونم بدتر یاد غم و غصه هاشون بندازتشون.
به نام خداى بخشاينده مهربان
آن گاه كه زمين لرزانده شود به سختترين لرزههايش، (1)
و زمين بارهاى سنگينش را بيرون ريزد، (2)
و آدمى بگويد كه زمين را چه رسيده است؟ (3)
در اين روز زمين خبرهاى خويش را حكايت مىكند: (4)
از آنچه پروردگارت به او وحى كرده است. (5)
در آن روز مردم پراكنده از قبرها بيرون مىآيند تا اعمالشان را به آنها بنمايانند. (6)
پس هر كس به وزن ذرهاى نيكى كرده باشد آن را مىبيند. (7)
و هر كس به وزن ذرهاى بدى كرده باشد آن را مىبيند. (8)
تو یه برنامه ی تلویزیونی یکی داشت میگفت دوتا تئوری در مورد موسیقی فیلم هست. بعضی ها اعتقاد دارن موسیقی فیلم اصلا نباید شنیده بشه و باید خیلی خوب مونتاژ شده باشه . طوری که وقتی از بیننده بعد فیلم درموردش سوال میکنی٬ بپرسه مگه این فیلم موسیقی داشت؟ بعضی دیگه هم معتقدند موسیقی فیلم انقدر باید بارز باشه و شنیده بشه که بیننده وقتی داره از سینما میره بیرون ناخودآگاه زمزمه اش کنه. خیلی جفت تئوری ها برام جالب بود. با اینکه خودم طرفدار اولیم یا شاید به کل دوست دارم انقدر صدابرداری قوی باشه که کلا فیلم جز تیتراژ موسیقی نداشته باشه.
میگن خدا آدمارو در حد ظرفیتشون امتحان میکنه و اونو بالا میبره. بعضی هارو هم با خوشی و نعمت امتحان میکنه. یا حتی با نعمت زیاد بهشون دادن غافل و غرق دنیاشون میکنه. چققققققققققدر خوشحالم که راه امتحان شدنم و خودم انتخاب نمیکنم. چون هر کدوم یه جور سخته و انتخابش نا ممکن.
رسم با سنت به نظرم خیلی فرق داره. سنت و به هر طریقی شده دوست دارم حفظ کنم و اشاعه بدم٬ چون یه جورایی به هویتم بر میگرده. ولی رسم و عرف هرگز!!!! رسمه اینجا بری! رسمه نری! رسم انقدر پول واسه اینجا بدی! رسم تو این مراسم با قیافه ی ناراحت بری! اگه از خود هدیم شاد نمیشه چرا باید سعی کنم با قیمتش شادش کنم؟ ها؟
تو مراسمه چهلم عموی خدا بیامرزم طبق عرف کلی ها عزا نگه داشته بودن و خانوم هارو نمیشد نگاه کرد و مردها هم ریشهاشون زیر پاشون.... نمیفهمم چرا؟ چون یه زمانی اینها واقعا معنی پیدا میکنه که واقعا از اون غم آشفته و سرگشته باشی و این چهره برگرفته از دلت باشه٬ که واقعا هم بعضیهاشون غصه دار بودن و میدیدم چهلم و شصتم و صدم واسشون فرقی نداره. ولی از رو رسم قیافتو اونطوری نگه میداری که چی؟ جالبیش هم اینه که صاحب عزا هم ازشون انتظار داره٬ اونم نه چون غمش سبکتر میشه٬ بیشتر چون خودشم قبلا به این رسم تن داده واسه بقیه. کلا یه سیکل معیوبه که هیچکی جسارت شکستنشو نداره. یکی نیست بگه به جای این کارا به انتظار اون متوفی بیچاره برسید که چشم به راهه...
تو این همه رسم بی خود و بی دلیل که نه انجام دهنده دوسش داره و نه پذیرندش٬ بعد از این همه مدت یه رسم دیدم که واقعا به دلم نشست. بازم اسمشو میذارم رسم چون معنیه خاصی نداره ولی حداقل هدفمنده و واقعا واسه شادیه آدمهاست. بازم طبق عرف یک سری خودشونو معذب کرده بودن و واسه صاحبان عزا هدیه گرفته بودن که به اصطلاح از عزا در بیان. و مثل همیشه لباس و روسری و از این حرف ها. اونم پارچه ای که از تو بقچه پیدا کرده٬ روسری ای که یکی دیگه٬ سر یه رسم بی خود دیگه٬ واسش آورده و از این حرفها. که خودشم میدونه ارزشش و تاثیرش به همون اندازه ایه که واسش وقت گذاشته!
ولی یکی از بزرگ ها و قدیمیهای فامیل یه کاسه حنا درست کرده بود. داد همممممه ی جمع به نشونه ی تغییر رنگ و به اصطلاح از عزا در اومدن گذاشتن رو دستشون. خیلی این کارش واسم جالب و قشنگ بود. تا حالا ندیده بودم. نه زحمتی داشت نه خرجی نه تشریفاتی. ولی هم همه ازش بهره مند شدن و روحیشون عوض شد هم به نظرم یه جور از عزا در آوردن واقعی تر بود. اون تغییر رنگ و با همه ی وجودم احساس کردم چون رنگش هنوزم رو دستم هست و رفته تو وجودم. نه مثل لباسی که یا بیچاره کلی واسه تهیه اش به عذاب افتاده و حتی هزینه ی کمشم واسش سخت بوده٬ یا اتفاقا چون یکی دیگه هم همینطوری از سر رسم و رسوم واسش آورده بوده٬ اینم تحویلش داده به یکی دیگه.
از جونو دل باشه٬ به جونو دل هم میشینه. حتی همون لباس.
زمانی که ساده ترین حرف روز مره تو وقتی یکم احساس توشه٬کسی نمیفهمه٬ حرف مثل بغض تو گلوت گیر میکنه.
شاید هم یه جاهایی بعضی هامون با احساسات صاف و صادقانه خیلی غریبه شدیم که درکش واسمون سخته و تو اون عالمها خیلی وقت در میونم پا نمیذاریم.
یادش به خیر. معلم دینیه راهنماییمون میگفت: آدم ایمانشو با احساسش نسبت به ائمه میتونه محک بزنه و مثلا ببینه وقتی اسم امام حسین میاد چه حسی داره؟ هق هق میکنه؟ گریه میکنه؟ غمگین میشه؟ یا حداقل حداقل تنها تاثیر روش اینه که موی تنش سیخ میشه از یاد بعضی چیزا و بعضی کسا. هنوزم که هنوزهحداقل سیخ شدنه موی تنم واسم خیلی مهمه. خیلی جاها که غافل غافلم و فاصله گرفتم٬ همین موی تنم یه سو سوی امید بهم میده که حداقل هنوز اذان دم گوش نوزادیم از یادم نرفته. حتی اگه به خواست و انتخاب خودم نبوده.
اینارو گفتم که بگم منظورم از اینکه "خیلی وقت یه بارهم به خیلی حسها سر نمیزنیم و باهاشون آشنا نیستیم" یعنی میشه آدم خودشو محک بزنه و ببینه قدیما از جلو یه پیرمرد چسب زخم فروش که رد میشد چه حسی داشت و الان چه حسی؟ قبلا هم گره ای از کارش نمیتونستی باز کنی و الان هم نمیتونی. ولی قبلا بغض میکردی رد میشدی ولی الان میگی: چسب لازم ندارم
شاید دلیل اینکه حرف و حس همو نمیفهمیم ضعف ادبیات منه٬ شایدم مو سیخ نشدنه تن هیچکس واسه هیچ چیز و هیچ اتفاق عادی اما مهربون٬ یا به قول من: احساسات صاف و صادقانه.
شانس بزرگیه! یادتون باشه اگه خواستین یه زمانی بدی کنید٬ انقدر بزرگ باشه که کسی حاضر نشه تلافی کنه و سریع ازتون بکنه. اینجوری ضرری بهتون نمیرسه
اینکه دورو برت شلوغ باشه مهم نیست٬ مهم اینه که به چه دلیل دورتن. چون اون آدم و میشناسم که و میدونم همه از سر تشریفات و رودروایسی تو مراسماشون شرکت میکنن.
کلا واسم جالبه بدونم وقتی رئیس یه شرکت بزرگ٬ یه تاجر٬ یه هنرمند یا هر کس دیگه یه ابروشو انداخته بالا و با همه سر سنگین صحبت میکنه و فکر میکنه چه خبره و خیل خبره٬ یه دفعه نشسته به عمق رفتاری که داره فکر کنه و از خودش فقط همین یه جملرو بپرسه: حالا که چی؟
بعضی وقتها که از خودم خیلی خوشم میاد و یه ابروم میبینم ناخوداگاه رفته بالا از خودم سریع میپرسم٬ بر فرضم که باشی٬ حالا که چی؟ یهو با مخ میرم تو زمین. چون واقعا میبینم: هییچییییی.
انقققققدر این سوال و از خودم میپرسم٬ حتی سر مسائل ساده. اگه واقعا جواب خوبی داشته باشه که حرکتم هدفمند میشه٬ ولی اگه نداشته باشه همون لحظه از خودم خجالت میکشم که فکر میکردم خبریه. وقتی میگم سر چیزای ساده٬ یعنی واقعا ساده!
مثلا اونو میفهمم که اگه داری با تلفن صحبت میکنی و پدر یا مادر ازت خواسته ای دارن احترامشون واجبه و به راحتی میتونم قطع کنم. ولی نمیدون در این حدشم لازمه که در حال صحبت با تلفن٬ پدر یا مادر یه مطلب معمولی و میخوان مطرح کنن که بعدا هم میشه عنوان کرد. اون موقع هم شایستس که تلفونو قطع کرد به خاطر اونها؟ گیرم بین ارزش و احترام پدر مادر و رعایت آداب اجتماعی و ارزش گذاری برای بقیه ی آدمهاییه که باهاشون در ارتباطیمه.
یه جورایی اصلا تعادل برقرار کردن بین این دو قشر عادلانست یا حتما پدر و مادر سهم بیشتری میبرن حتی به قیمت خیلی چیرا؟
از اون طرف آقای بهجت و میبینم که چون پدرشون میدیده خیلی ایشون عبادت میکنن و دارن خودشونو خیلی به زحمت میندازن٬ ایشونو از این کار منع میکننو فقط میگن باید واجباتتو انجام بدی. و آقای بهجت به خاطر حرف پدرشون تا زنده بودن پدر همین کارو میکردن. با اینکه تازه عبادت کاملا امری شخصیه!!!!!! از این طرفم خیلی جاها احساس میکنم مردم و از خودم میرنجونم اگه بخوام مطاع امر پدر و مادرم باشم. البته میدونم که با برخورد مناسب میشه از این رنجش جلو گیری کرد ولی چون حق پدر مادر و میزان احترامشونو هنوز نمیدونم٬ حق مردم واسم بزرگ جلوه میکنه
به زبون ساده تر اینکه: طرف از بس از علائقش میگه ما هم به اشتباه شیفته ی همونا میشیم. در صورتی که با حرفهای اون٬ ما باید پی به لذت کشف علاقه ی شخصی ببریم و در صدد پی بردم به ابعاد مال خودمون بربیایم.
مثال: یکی خیلی خوب سه تار مینوازه. از نواختن و احساسات اون آدم ما هم سریع شیفته ی سه تار میشیم و میریم ثبت نام میکنیم تو کلاسهای آموزشیش. یاد نگرفتیم فکر کنیم شاید اون حسی که در اثر شنیدن اون نوا در ما ایجاد شده٬ جرقه ی علاقه به موسیقی یا اصلا صرفا هنره. بگردیم ببینیم به کدوم قسمتش؟ مهم نیست اگه آخرش علاقه ی واقعیمون سه تار دراومد. مهم اینه که به علاقی دیگران علاقه مند نشیم٬ بلکه به جنس حسی که در ما ایجاد کرده توجه کنیم!
(امیدوارم همه واسه حاجات خود مجری هم دعا کرده باشن)
آره دیگه. بههونه خوبیه. چون جاشون نیستیم٬ نمیتونیم هم خودمونو جاشون بذاریم و رو شخصیتمون پیشاپیش کار کنیم که اگه خدایی نکرده یه اتفاق ناگوار واسمون افتاد٬ آدم باشیم و کاری که درسته بکنیم.
فقط نمیدونم چرا همیشه میتونیم خودمونو جای بچه پول دارا بذاریم و تصور کنیم اگه ما به جای اونا بودیم چطوری خرج میکردیم...
تمرین کردن کسیو نمیکشه. فقط انسان ترت میکنه. همین. فوقشم تو موقعیتش نمیتونی به قولت عمل کنی ولی حداقل یکم بیشتر دلت میلرزه.
قبل از خیلی حوادث آدم میتونه خیلی قول ها بده.
حتما حتما برای رفع کسالت٬ بیماری و یا حتی چک آپ سلامتی به پزشک مراجعه کنید و سر خود دارو مصرف نکنید. به دو دلیل عمده:
- بی اطلاعی از عوارض داروها٬ که مطمئنا اگه نا به جا مصرف بشن یه دردو درمان میکنن ولی هزار تا درد دیگه به همراه میارن.
- ایجاد مقاومت دارویی. یعنی اگر دوز قوی یا نادرست دارو برای بیماری ساده استفاده بشه٬ بعدا که به بیماری جدی تری مبتلا شدید و به این دارو احتیاج داشتید٬ بدن به این دارو که درمان اصلی در این شرایط به حساب میاد پاسخ نمیده و درمان نا موفق خواهد بود.
پس توصیه ی همیشگی: مشورت با پزشک.
اما...
یه پزشک با تعهد و پزشکی که مطبشو با بقالی اشتباه نگرفته. بدونید پیش کی میرید. این هم به نفع پول و سلامتیه شماست و هم تجربه و محبوبیت اون پزشک.
- شما رو به خدا٬ هر دارویی پزشک بهتون میدرو سریع قبول نکنید و ملاکتون برای خوب بودن یه دکتر تعداد زیاد داروهایی که میده نباشه. دکترا اینو میدونن و فقط دارو میدن. شاید لازم نباشه. تعهد شده کسب و کارو تجارت!
- قبل از اینکه پی درمان و دارو باشید از پزشک علت بیماریتونو بپرسید تا دوباره دچار نشید.
- از پزشک بخواید علت تک تک داروهایی که براتون تجویز کرده رو بهتون بگه و انققققققققدر به مسککن اکتفا نکنید و از تجویزش شاد نشید. خیلی وقتها همون دردی که دارید سرکوب میکنید به شما هشدار پیگیریی میده. پزشکی که مریض بی اطلاع و بی مطالعه پیشش میره با درمان علامتی بیماری٬ اونو راضی نگه میداره. این ظلم رو به سلامت خودتون و جامعه نکنید.
- ولی اگه پزشک یه داروی مورد نیاز داد و به پزشکتون اعتماد دارین٬ حتما حتما دوز دارو رو تا آخر مصرف کنید. به ویژه چرک خشک کن ها رو. چون نصفه مصرف کردنش فقط باعث متوقف شدن فعالیت بعضی میکروبها میشه ولی اونهارو از بین نمیبره و در صورت قطع دارو دوباره رشد میکنن. دوز تجویز شده مهمه. نصفه رها نکنید حتی اگه طیاد به نظرتون میاد.
سلامت جامعه شده یه تفریح که خیلی ها دارن ازش پول در میارن. این ماییم که نباید این اجازرو بهشون بدیم.
به پزشک خوب و با تعهد همیشه اعتماد کنید!
این روزا خیلی جاها عکس حسین پناهی و همراه با خسرو شکیبایی میبینیم. این دو تا چه ربطی به هم دارن که عکسشون یه جاست٬ جز این وجه مشترکشون که هر دو صدای خوب و دلنشینی داشتن؟ ولی شاید یه وجه مشترک دیگشون که اون دوتارو کنار هم آورده اینه که چند وقته دلمون برا جفتشون تنگ شده...
کجای این هستی جایگاه ماست و چی میدونیم از اینکه در هر جای این جهان داره چی میگذره؟ ادعامون واسه کدوم سهم و کدوم تاثیرمون از وجود و خلقت این بی نهایت و عظمته؟
۱) افزایش ضربان قلب در دقیقه٬ در افراد معمولی.
۲) افزایش میزان خون خروجی قلب در هر انقباض٬ در افراد ورزشکار. چون حجم و قدرت عضله ی قلبشون در اثر ورزش افزایش پیدا می کنه.
نکته ی جالب اینه که افراد ورزشکار به علت استفاده از مکانیسم دوم در دوران فعالیت بدنی بالا٬ تعداد ضربان قلب کمتر ولی با قدرت بیشتری از افراد معمولی دارن. ولی هنگامی که فعالیت بدنی خود رو کنار میذارن٬ بدن خود به خود تمایل داره برگرده به مکانیسم اول مثل افراد معمولی و استفاده ار تعداد ضربان بالا تر برای حفظ جریان خون عادی بدن. و این در شرایطیه که افراد ورزشکار به این تعداد ضربان قلب عادت ندارن و پس از کنار گذاشتن ورزش احساس تپش قلب میکنن. در صورتی که بدن فقط داره به مکانیسم طبیعی خودش برمیگرده و این تعداد در افراد معمولی عادیه. البته باید دونست که این میزان تپش از لحاظ پزشکی هم برای ورزشکاران مشکل تپش قلب محسوب میشه و باید کنترل شده باشه.
به این علت هست که ورزشکاران بعد از کنار گذاشتن ورزش تپش قلب میگیرن
خدایا یک لحظه مارو به خودمون وا مگذار
خدایا نذار از آزمایشات سرافکنده بیرون بیایم
خدایا هیچ وقت لطف ستار العیوب بودنتو از ما دریغ نکن
خدایا مارو بی خبر از اشتباهامون رها نکن و بذار تو همین دنیا بفهمیمشون
خدایا توفیق خدمت به پدر و مادر و از ما نگیر
خدایا توفیق درک حقیقت وجودتو به ما بیش از لیاقتمون بده
خدایا تا مارو نبخشیدی از این دنیا نبر...
ولی چند روز پیش یه نوزاد عقب افتاده ی ذهنی دیدم (سندرم داون). شوکه شدم وقتی دیدم مامانش اینو به چه امیدی باید بزرگ کنه... عین یه بچه ی عادی لباس تنش بود. غذا می خورد و مواظبش بودن. اگه هر بیماریه دیگه ای داشت آدم با کوچکترین نور امیدی برای بهبودیش زندگی می کرد. ولی اینو به اون عشق داشت بزرگ میکرد که بشه مثل اونهایی که تا حالا همیشه دیده بودم!!!!!!!!!!
یاد این جمله افتادم:
We can't solve problems by using the same kind of thinking we used when we created them
با خودم میگم "وا! اسم خودشم گذاشته مذهبی . به این راحتی به مامانش بی احترامی میکنه!!!"
خانومه برگشت. مامانش نبود...
داشتم با خودم توجیه میکردم که این دیگه واقعا تقصیر من نبود که بخوام وجدان دردشو بگیرم. چون تا دو ثانیه پیش مامانش اونجا نشسته بود. مطمئن بودم خودشه. و از اونجایی که همه در فن توجیه مهارت کامل داریم داشتم قانع میشدم که گفتم: بذا یه بار دیگه مطمئن شم که واقعا تقصیر من نبوده و بعد بی خیال شم.
گفتم باشه. من که مطمئن بودم مادرشه. پس تقصیری نداشتم. اصلا یک راه فقط یییییییک راه به من نشون بده که می تونست نذاره این خطا ازم سر بزنه.
گفتم: ییییییییک لحظه به خودت فرصت اینو ندادی که فکر کنی ببینی چه کسایی میتونن جای اون آدم باشن. چون ذهنتو عادت ندادی!
پسر جوان با خنده به پیر مرد زحمت کش با گاری پر از سیب برای فروش: آهای آقا! هوی آقا!
پیر مرد با لبخند بر میگرده.
پسر: میاد جلو و دستشو میذاره رو شونه ی پیر مردو میگه: کل فروش یه روز سیبت، خرج نصف روز منه. هه هه هه...
پیر مرد نگاش میکنه...
His friends were able to PREVAIL UPON king to offer him a pension
لغت و حرف اضافه ی جالبی بود. یکی از معانیش "از پس کسی بر اومدن" هستش.
ولی الان مثل اینکه برعکس شده. از بس همه بد شدن که اگه یکی هم اون خوب عادیست که قرار بوده همه باشن٬ ادم ناخودآگاه شرمندش میشه و ازش تشکر میکنه!!!!
بدن یک سری سلول داره که در جاهای خاصی پنهان شدن و اگر به عللی آشکار بشن سیستم ایمنی با اینکه سلول خود بدن هستند، اونهارو غریبه تلقی می کنه و از بین میبره. مثل سلولهای عدسی چشم. نکته ی جالب اینه که اگه به دلایلی مثل ضربات شدید یکی از چشمها آسیب ببینه شاید دکتر مجبور به تخلیه ی چشم سالم فرد بشه. اونم به خاطر اینکه در اثر ضربه سلولهای عدسی چشم برای سیستم ایمنی آشکار میشن و علیه اونها اقدام به نابودیشون میکنه.
بیچاره اون پزشکی که باید خانواده ی بی خبر از همه چیه بیمارو راضی کنه که به چه علت چشم سالم مریضشونو نابود کرده!
بعضی ها لنگ ۴۰۰۰۰ تومنن٬ اونوقت من حواسم نیست پولام و کجا دارم خرج میکنم. اونم حواسش نیست که ۴۰۰۰۰ تومن داده واسه بستری٬ ولی ممکنه شبی ۷۰۰۰۰۰ تومن بخوان واسه ICU، روزی ۴۰۰۰۰۰ تومن بخواد واسه یه آمپول٬ روزی صد هزار تومن بخواد واسه یه دارو که اونم فقط تاریخ مصرف گذشتش و داشته باشنو مجبور شه همونو بزنه...
حیف...
حیف...
حیفم از اینه که هنوزم با دعای همیناست که سنگ از آسمون نمیباره رو سر بعضی از جاها و بعضی از آدما...
...Beautiful young people are the nature of life. Beautiful old people are the works of art
یکی از جالبترین مباحثی که تو درس تشریح (Anatomy) خوندم، خونرسانی قلب بود. کل این قضیه از اونجا شروع میشه که همه قلب رو به عنوان عضو پخش کننده ی خون تو بدن میشناسیم و درست هم هست. اما سوال اینه که قلبی که با پمپاژ برای همه ی بدن خون می فرسته، خون خودش که باهاش تغذیه بشه و کار کنه از کجا تامین میشه؟
پاسخ این سوال برای من یکی از زیباترین مباحث علم تشریح بود. هرچند که نکته به نکته ی این علم از عجایبه ولی این قسمتشو دوست داشتم بگذارم تو وبلاگ تا علاقه مندان هم لذت ببرن.
کسایی که یکم علاقه یا کنجکاوی به علم پزشکی داشتن تا حالا حتما اسم سرخرگ آئورت و دریچه های قلب مثل دریچه ی دو- لتی و سه – لتی و ... رو شنیدن. حتی بدون اینکه عمل دقیقشونو بدونن. عکس بالا که برای فهم بهتر گذاشتم سرخرگ آئورت، یکی از اصلی ترین رگهاییه که برای خونرسانی قسمتهای مختلف بدن از قلب خارج میشه، هستش. عکس ا نمای باز شده ی استوانه ا ی شکل رگ رو نشون میده که برش خورده تا شما داخلشو ببینید. اجسام کاسه مانند که با رنگ طوسی مشخص شدن دریچه ی سه – لتی رو تشکیل میدن که به علت تعدادشون نامگذاری شدن و به هر کدام از اونا سینوس آئورت گفته میشه (aortic sinus). در پشت هر کدوم از سینوس ها هم یک سوراخ میبینید که خروجی های خون برای خود قلب هستن (opening of right coronary artery).
حالا نحوه ی عملکرد به این صورت هستش که با پمپاژ قلب و به عبارت دیگه انقباض قلب، خون با فشار از پایین این استوانه که قلب قرار داره به سمت بالا جریان پیدا میکنه و حرکتِ با فشار خون، باعث چسبیدن این کاسه های قابل انعطاف (سینوسها) به دیواره ی رگ میشه که اگه دقت کرده باشین باعث بسته شدن خروجی های پشت سینوس ها میشه. خونی که از این مسیر با فشار میگذره از محل به تمام اعضای بدن به جز خود قلب رانده میشه.
حالا بعد از اینکه زمان استراحت قلب فرا رسی دو فشار خونی برای بسته شدن سینوسها وجود نداشت، اونها مجددا باز میشن و شکل کاسه ایه خودشونو بدست میارن. زیباترین نکتش اینجاست که: باقیمانده ی کمی از خونی که با فشار به سمت بالا رفته و از روی سینوسها عبور کرده، حالا به مقدار خیلی کم دوباره به سمت پایین میاد. ولی اینبار سینوس ها باز هستن و مثل کاسه خون رو جمع میکنن. حالا اون خون از خروجی هایی که پشت سینوسها هستن (opening of right coronary artery) خارج میشه و وارد خود قلب میشه.
عکس دایره شکلی هم که بالای تصویر میبینید نمای بسته ی رگ هستش که وقتی سینوسها باز هستن و خون برمیگرده پایین، میبینید که کاملا آئورت رو مسدود کردن تا خون از طریق آئورت به داخل مسیر اول قلب برنگرده و فقط از خروجیهای پشت سینوسها بره برای تغذیه ی خود قلب.
سعی کردم توضیحاتم خلاصه ولی مفهوم باشه. سوالی داشتید، در خدمتم.
عادتهای بدمو با خودم پیر نکن. یه طوری که یه روزی به یه جا برسم ببینم انقدر باهاشون عجین شدم که نمیتونم ترکشون کنم. یا حتی انقدر بهشون نزدیکم که اصلا نمیبینمشون که بخوام اصلاحشون کنم.
آهاااای... اونی که به دوستات افتخار می کنی و این جملرو جلو همه تکرار می کنی که: "هرکیو می خوای بشناسی٬ ببین دوستاش کین".چون از دوستات مطمئنی و به انتخابات افتخار میکنی!!! اول برو ببین سهمت از این رفاقت چیه و تو واسه این رابطه چیکار کردی که انقدر بهش می بالی؟؟؟؟؟
چند وقت پیش یه وانتی موز می فروخت. یه مرده اومد گفت کیلو چنده؟ فروشنده گفت فلان قد (یادم نیست دقیق٬ فکر کنم ۸۰۰ تومان) مرده چند لحظه تامل کرد. نخرید و رفت ...
تا چند وقت افسرده بودم و صحنش از جلو چشم نمیرفت کنار. میدونستم فقیر یا کسی که در توان مالیش نباشه بعضی چیزارو بخره٬ وجود داره٬ ولی نه دیگه در این حد.
این گذشت تا امروز که تو مغازه ی صوتی تصویری یه پیرمرد ساده که از چهرش زحمت عمرش می بارید اومد تو. با یه عشقی به موسیقی در حال پخش گوش داد و با لبخند گفت آقا گلپاست؟ فروشنده گفت آره. پیرمرد بعد از چنتا سوال در مورد سی دی و محتواش با خوشحالی گفت بده. فروشنده هم از سر تجربه گفت: آقا سی دی اوریجیناله٬ ۴ تومن٬ بدم؟
پیرمرد کمی تامل کرد و رو به من گفت: ۴ تومن زیاده. نه آقا ممنون و رفت...
واقعا بچه هاش هم یه چیز بخوان انقدر راحت به خاطر قیمتش ازش می گذرن؟
وقتی پیرمرد ساده که اصلا اهل خوش گذرونی و خرج و از این حرفا نیست٬ صدای خاطرات زندگیو جوونیشو میشنوه و باعث میشه بیاد تو یه مغازه ای که عمدتا جای اون آدما نیست٬ یعنی با اون صدا دنبال خاطرات یه عمر زندگیش کشیده شده و یعنی دنبال یه لحظه آرامش و استراحت و لذت اومده.
اما نتونست بخره...
اگه یه لباس٬ خوراکی٬ یا تفریح بخوام میتونم ازش بگذرم ولی وقتی یکی میاد دنبال خواننده ی مورد علاقش واسم فرق می کنه٬ به نظرم به همراه اون اومده دنبال خیلی چیزای دیگه...
همه اونایی که تو این دنیا سرشون به تنشون می ارزه انقدر اطرافشون واسشون مهم بوده که از این صحنه ها ببینن و متاثر بشن یا بهشون کمک کنن. ولی این دفعه اومدم بگم خدا رو شکر که فروشنده نیستم. واقعا نمیکشم یکی به خاطر ۴ هزار تومن رو علاقش پا بزاره و دست خالی از مغازم بره بیرون.
نمیدونم. وقتی فکر میکنم میبینم اگه اینطوری بود باید خدارو شکر میکردم که یه پرستار نیستم تا وقتی از مریض می پرسم: پس چرا یدونه پنیسیلین خریدی فقط٬ بگه: آخه بیشتر پول نداشتم...یا یه قصاب نیستم که یکی بیاد بگه آقا ۱۰۰۰ تومن گوشت بده... یا اینکه حتی یه مرده شور نیستم که همش گریه ی مردم و ببینم.
خدارو شکر به خاطر اینکه میبینم و فکر می کنم :)
چند روز پیش داشتم درس می خوندم، یه مگس مزاحم هههههههههییی میومد ووووززززززز ووووووووووززز دورو برم. اعصابم داغون بود دیگه. هم از صداش بدم میاد هم از کثیفیش هم از شخصیتش.
ولی تازگیا فهمیدم از شخصیتشم بدم میاد. همون موقه ها که رو اعصابم بود یه لحظه به خودم اومدم دیدم الان یه ساعتی هست دارم هی پرتش می کنم اون ور و بازم با پوررویی تمام میاد سر کارش. همون لحظه بود که با خودم گفتم:
خدایا ممنونتم که منو یه مگس خلق نکردی! دوست نداشتم یه موجودی باشم با این عزت نفس پایین که کارم صبح تا شب این باشه که برم یجا بپلکم و همه هی پرتم کنن اینور اونور. اصلا هم بهم بر نخوره و کم نیارم، بازم بیام کاری که می خام و بکنم. ذلیلیه محضه! از اونجایی که به جبر مطلق این دنیا اعتقاد دارم و وقتی فکرشو می کنم میبینم خیلی بدتر از یه مگس بودن هم میشد باشم، با این حال فعلا از اینکه حداقل این شعور و بهم داده که واسه خواستم تن به هر کاری ندم، شکر
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند
لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند
حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند
تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است
اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان