تا یه مدت طولانی فکر میکردم اینکه اشتباه و خطاهام رو میپذیرم و بهشون اعتراف میکنم از فرهیختگیه شخصیتیمه و بهش میبالیدم, ولی از یه جایی به بعد که دیدم کارهایی که یه زمانی پذیرفتم اشتباهن و به خطا بودنشون اعتقاد دارم رو بعضا دوباره تکرار میکنم خیلی بهم برخورد. کم پیش میاد چیزی واقعا قانعم کرده باشه ولی دوباره باهاش مخالفت کنم یا تکرارش کنم و همین واسم غافلگیر کننده و سنگین بود. آدم کاری که میدونه و پذیرفته خطاست وقتی دوباره انجام میده بیشتر دردش میاد, عادت انجام اون کار حدف نشده, ولی وجدان درد بهش اضافه شده. ولی یه جا تو خودم کشف کردم اتفاقا بعضی جاها اینکه پذیرفتم کارم "خطا" بوده, خودش واسم یه مکانیسم دفاعی بوده و از وجدان درد خودم داشتم ناخودآگاه کم میکردم. وقتی یه کار اسمش بشه "خطا" اتومات یه باری رو از مسئولیت تو کم میکنه و میشه ناغافل, یا از سر نادانی, یا ناآگاهی, یا درست فکر نکردن, یا در اون لحظه همین قدر بلد بودن و و و..., ولی خطایی که بارش رو به دوش بکشی و سریع نپذیری "خطا" به اون معنایی که گفتم بوده و تقصیرش رو به گردن بگیری و اجازه بدی وجدانت کار خودش رو بکنه همچین جاش میمونه که دیگه عمرا تکرار بشه یا حداقل زودتر عادتش از سرت میافته.
من آدمیم که هیچکی نمیتونه مث خودم بازخواست و تنبیه ام بکنه. وقتی خودم از یه کار خودم ناراحت شم انقدر دردم میاد و خودم رو بازخواست میکنم که جونم گرفته میشه و انگار همین موضوع باعث شده بوده گاهی از زیر بار خطام رفتن اجتناب کنم ولی اتفاقا از طریق پذیرشش اما انقدر سریع قبل از اینکه اونجور که میدونم وجدانم بلده بازخواستم کنه و پوستم رو بکنه .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر