یمساعتِ تمام تو
اون عالم بچگی زل زده بودم به سقف و گردنم درد گرفته بود و اشک تو چشام جمع
شده بود بیکه گریه کنم و دماغمو چین داده بودم هی که یعنی من قویام و
گریهم نمیگیره وُ، وُ دستم نمیرسید.
از بدجایی شروع کردم به تعریف کردن. درستترش اینه که عصر تابستون بود.
داشتم برای خودم طول استخرو زیرآبی می رفتم که بابابزرگ شلنگو گرفته بود
روم که شنا بسه، بیا بریم پارک. تا از استخر بپرم بیرون و حولهپیچ برم
توخونه با کف پاهای خیس و مامان غر بزنه یه دمپایی پات کن جای پاهات
میمونه کف سالن و بپرم رو تختم تا خشک شم و بعد هول هول پاشم لباس بپوشم،
بابابزرگ باغچهی حیاط رو آب داده بود و قدم زده بودیم تا پارک قیطریه.
پارک قیطریه امپراتوری دوران خوش بچگیم بود. بابابزرگ؟ بابابزرگ با کلاه
شاپو و چوب سیگار عاجش، امپراتور بلامنازع خاطرات کودکی من. با گلنار و صنم
بازی کرده بودیم و بستنی خورده بودیم. اون روزا پارک قیطریه هنوز اون
سرسرهی طولانی و پیچاپیچش رو داشت و گلنار و صنم هنوز خونهشون قیطریه
بود، روشنایی غربی. برگشتنا، بلال خریده بودیم وُ، بلال خریده بودیم وُ یه
بادکنک گندهی قرمز هیدروژنی، ازینا که اگه نخش رها شه میچسبه به سقف،
خیلی گرد و خیلی براق و خیلی قرمز. تا خونه کیف کرده بودم از داشتنش. تا شب
که بابابزرگاینا بخوان برگردن خونهشون، هزاربار بادکنکه چسبیده بود به
سقف و هزار بار بابابزرگ اومده بود داده بودش دستم، هزار بار. آخر سر نخشو
برام بسته بود به پشتی صندلی، که هی نکشونمش تا اتاقم، دم به دقیقه.
خسته و کمخواب، انگار بعد از شنا و پارک و پیادهروی طولانی، نشسته بودم
روی مبل قرمزه، تا چای کمی سرد شه. مرد نشسته بود روی صندلی، پشت به من،
سرش توی مانیتور کامپیوتر؛ هرازگاهی تکیه میداد عقب و نیمچرخی و دوباره
وورد، دوباره کامپیوتر، بیکه حواسش به حضور من باشه. سه قدم فاصله داشتیم
همهش، سه قدم فقط.
صبح بیدار شده بودم و اولین چیزی که گشته بودم دنبالش بادکنکم بود. چسبیده بود به سقف. رفته بودم چرخ زده بودم تو خونه. هیشکی نبود. بابابزرگاینا برگشته بودن خونهشون و مامان و بابا رفته بودن سر کار. صبحانه و میوهم روی ميز بود. تنها بودم. مث تمام بقیهی روزهای تابستونِ اون سال. برگشته بودم تو اتاقم و سعی کرده بودم دستم برسه به نخ بادکنک. نشده بود. نميرسید. سه اینچ فاصله داشتیم فقط. نمیشد اما.
نیمساعتِ
تمام تو اون عالم بچگی زل زده بودم به سقف و گردنم درد گرفته بود و اشک تو
چشام جمع شده بود بیکه گریه کنم و دماغمو چین داده بودم هی که یعنی من
قویام و گریهم نمیگیره وُ، وُ دستم نمیرسید. نمی شد.
از وبلاگ آیدا لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر