۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

این روزها تو این شهر همش داره بارون میاد و من همش با خودم درگیرم...
خونه و شرایط دانشگاهم طوریه که بهم صدمه نمیزنه ولی خیلی ها تو مناطق دیگه ی شهر گیر کردن. دانشگاه همش داره پیغام میذاره که سازمان ها برا کمک رسانی و صدقات شما آماده ان به فلان مواد و فلان غذا و فلان امکانات نیازمندن.

مرز بین اینکه واقعا کاری ازم بر نمیاد یا بی اعتناام
مرز بین اینکه خوشحالم از اینکه من طوریم نیست یا بی خیال نسبت به حال دیگران

مرز بین خوشحالی از انتخاب محل زندگیم یا ناراحت شدن برا بقیه
مرز این ها خیلی باریکه...
حتی اولویت دادن به هرکدون تو طبقه بندی ذهنیت حساب کتاب داره....
باید تکلیفت رو با خودت معلوم کنی که حالت از خودت به هم نخوره.
این سیل ها و آب ها میان و می رن. ولی لجن های کف وجودتو رو خودشون شناور میکنن و تازه میفهمی اون زیرها چه خبر بوده....

۱ نظر:

  1. رفیق گرمابه و گلستان۱۹ مرداد ۱۳۹۱ ساعت ۲:۳۷

    این روزها همه اش فکرم مشغوله اینهاست. مشغوله بی مرزی خود و دیگری
    هوس صحبت دارم. یه شب تا صبح حرفه درد. با چاشنی چرت و پرت

    پاسخحذف