۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

به دنیا که اومدیم مامان باباها گفتن خدا رو شکر سالمه
مامانا از باباها نپرسیدن پدر شدن چه احساسی داره؟
مسئول یه آدم دیگه شدن چی؟
باباها از مامانا نپرسیدن چه احساسی داری؟ نگفتن حاملگی چه قدر سختت بود
شیر دادن چه حسیه؟
یه بچه ونگ ونگو که نمیذاره شب ها بخوابی چی؟
نگفتن غصه نخور با هم هستیم
باباها واسه مامانا النگوی طلا خریدن
مامانا راضی بودن
باباها به بچه بعدی فکر می کردن
مامان باباها با هم حرف نزدن
مدرسه که رفتیم همه گفتن به به چه بزرگ شده چه خانم شده چه آقا شده
مامانا کیف هامونو پر خوراکی کردن
باباها رسوندنمون مدرسه
کسی نپرسید روز اول مدرسه تنها بدون مامان بابات چقدر ترسیدی؟
مامان باباها با بچه ها حرف نزدن
بار اول که عاشق که شدیم
مامانا جا خوردن
ترسیدن
لب هاشونو گزیدن
زیر و زبر خانواده طرف رو پرسیدن
باباها قرمز شدن
ترسیدن
گفتن آخرش می خواین چی کار کنین؟
گفتیم تازه اولشه هنوز نمی دونیم
گفتن بی برنامه که نمی شه
مامان باباها نگفتن از عاشقیت بگو
نپرسیدن چه حالیه عشق تو هجده سالگی
مامان باباها با بچه ها حرف نزدن
دانشگاه که رفتیم
همه گفتن به به چه چه
چه بزرگ شده چه خانم شده چه آقا شده
کسی نپرسید چه حالی داره رشته ای رو خوندن که دوستش نداری؟
کسی از احساساتمون چیزی نپرسید
زن که گرفتیم شوهر که کردیم
مامان باباها خیالشون راحت شد
نگفتن چه تصمیم گنده ای
حال و روزت چطوره بچه جان؟
مامان باباها عروسی گرفتن و جهیزیه دادن و پاگشا کردن
مامان باباها با عروس دامادها حرف نزدن
بچه ها که مامان بابا شدن
فهمیدن مامان بابا شدن یعنی چی
بچه ها تو دلشون از مامان باباها تشکر کردن
مامان باباها نشنیدن
بچه ها نتونستن برن به مامان باباها بگن برام از بچگی هام بگو
از احساساتت
بچه ها با مامان باباها حرف نزدن
مامان باباها که مردن
بچه ها گریه کردن
مسجد گرفتن خرما و حلوا دادن زیر عکس ها شمع روشن کردن
بچه ها با هم از خاطرات مامان باباها حرف نزدن
نگفتن برام از غصه هات بگو
بچه ها با هم حرف نزدن
بچه ها که بچه دار شدن
باباها به مامانا...
وهمه همین جوری زندگی کردن و مردن
و هیچ کس با هیچ کس حرف نزد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر