خخخخخخیلی توقع زیادیه که باردار بشی و بدون اطلاع از هیچی ۹ ماه بعد انتظار ظهور یک انسان و داشته باشی...
چه چیزهایی که تو این دنیا هیچیش دست ما نیست و از عظمتش پی به بزرگیش نمیبریم...
خخخخخخیلی توقع زیادیه که باردار بشی و بدون اطلاع از هیچی ۹ ماه بعد انتظار ظهور یک انسان و داشته باشی...
چه چیزهایی که تو این دنیا هیچیش دست ما نیست و از عظمتش پی به بزرگیش نمیبریم...
نمیبخشمش به خاطر رفتار و اعتقاداتی که تا ثانیه ی آخر از من پنهون کرد و حق انتخاب رو از من گرفت.
اونوقت دوستان تو این وبلاگ منو متهم میکنن به اینکه چرا به کار مردم گیر میدیم و هی ایراد دیگران و مطرح می کنیم. خیلی دوست دارم ببینم وقتی یه همچین برخوردی از یکی میبینید واقعا می تونید بی تفاوت باشید و به درک و شعور جامعه و تربیته نشدشون بی اعتنا باشید؟
به سان کودکی گریان و پر شیون آنچه می خواهی طلب می کنی و مادر تنها به بهانه ی سکوت، خواسته ات را اجابت می کند. با اینکه نا سپاسی و دیگر بار و دیگر بار از تنها سلاح خود جهت اجابت استفاده خواهی کرد.
لبریز از شوق می شوم آنگاه که خبر روا شدنش را می شنوم. می روم و باز می گردم، استفاده می کنم و تمام می شود، بهره می برم و عادی می شود، لذت می برم و سپری می شود... بی خبر از آنکه دلی که در راه طلب مستجاب نشده، شکسته و همچنان نالان به درگهش التماس می کند، به او نزدیک تر و نزدیکتر میشود.
نکند چون مادرت تورا دعوت به سکوت کرده باشد؟! نکند تو را حاجت روا و دیگری را در آغوش پر مهر خود آرام جا داده باشد و کودک از گریه در سجاده به خواب رفته باشد؟! نکند دلتنگ راز و نیازها و ناله های گاه و بی گاه توست که این بار دیگری را راضی نمی کند و از دست نمیدهد؟!
بغض عجین شده با او از درد فراق که سرشار از امیدی روشن است، یا گریه ی شوق وصالی کوتاه که تا یک عمر به پای جداییش خواهی سوخت؟ مگر نگفتند مختاری؟ پس، انتخاب کن.
هنوز هم از اجابت خرسندی؟
من: نه ممنون
او: زود میایم.
من: نه ممنون٬ درس دارم.
او: بیا ۳-۴ ساعته دیگه.
من:!!!!!!!!!
* * *
اوی دیگر: ۲۲ بهمن چند روزشو بیا باغ ما.
من: نه ممنون.
اوی دیگر: حال و هوات عوض میشه اینهمه درس خوندی.
من: ممنون. خوبم. دو هفته فقط مونده.
اوی دیگر: مگه نگفتی چند روز آخر نمیخوای بخونی دیگه؟ خوب چند روز زودتر به جاش نخون٬ روز قبل کنکورو بخون.
من:
* * *
صدای تلفن...
من: در رختخواب
نیم ساعت بعد...
صدای تلفن...
من: خواب/ بیدار
او: چرا هر وقت زنگ می زنم خوابی؟
من: نیم ساعت پیش تو بودی بیدارم کردی؟
او: آره
من: هر وقت کار داشتی به موبایلم بزن لطفا. اگه خواب باشم سایلنته. چون خواب هام معمولا نیم ساعته و واسم لازمه.
غروب٬ صدای تلفن خونه...
من: خواب/بیدار
او: إ خواب بودی؟
من: مگه نمی گم به موبایلم بزن؟
او: چه فرقی می کنه؟
* * *
صدای تلفن خونه...
اوی بالایی چند روز بعد: سلام دارم میام بهت سر بزنم (بدونه اینکه بپرسه وقت دارم یا نه!)
من: میشه بعدا که درسام بهتر شد اوضاش خودم باهات قرار بذارم؟ ببخشیدا!
او: نه من دیگه نمیتونم.
یه دلیل دیگشم اینه که هروقت بستنی زمستونی میومد٬ همه به جای بستنیه همیشگی اونو می خریدن و می خوردن در حالی که من اصلا ربطشونو به هم نمیفهمیدم من همیشه بستنی معمولیم میل دارم. حتی تو سرما!