اون یه آدم بی سواد بود که نمیدونست حتی اونی که گرفته مجله است. فقط دیده بود مردم یه چیزی دستشونه که با امام رضا درد و دل میکنن و ایشون رو زیارت میکنن. خواسته بود از راهش بره...
۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه
یه داستان
۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه
اسم بیماری هست: Graft versus host disease یا GVHD اگه خواستین بیشتر مطالعه کنید.
۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه
۱۳۸۸ آبان ۵, سهشنبه
سکوت
لپ کلام اینکه خیلی وقتها سکوت چه کارها که نمیکنه!
۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه
روانشناسی
۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه
جالب ولی ناراحت کننده
هرچقدر هم از درون درستش کنی مثل یه ماهی که تو آب غرق و آب و نمیبینه٬ بعضی هاش و نمیبینم.
جالبیشم واسم اینه که به این نکته از چه طریق پی بردم؟ یه مدتی یه حس عجیب منفی نسبت به تمام مردهای ایرانی پیدا کردم که ریشه اش رو نمیدونستم. ذهنم و زیاد به خودش مشغول کرده بود. نکته های منفی ای که از هر کدوم میدیدم که باعث میشد اونها هم به جمع کسایی که نسبت بهشون همون حس روداشم٬ اضافه بشن رو گذاشتم کنار هم. حتی در بین کسانی که دوسشون داشتم. دیدم اکثر یا حتا میتونم بگم همه ی اون ویژگی های تقریبا مشترک برمیگشت به هم ملیتیشون. خیلی واسم جالب بود! که من با یه سری خصلتهای ملیتیشونه که مشکل دارم. قبلا فکر میکردم برمیگرده به شخصیت یا حتی تربیت خانوندگیشون و میشه از بینشون یکی خلاف اون رو پیدا کرد. ولی با مقایسه و دقت واقعا وجه مشترک غم انگیزشون واسم پیدا شد. و البته از طرفی ناراحت کننده تر این بود که این خصلت تو اون ملیت رواج داره و اگه قراره انتخاب من از بین اون میلت باشه٬ باید باهاش چه کرد؟ تا این حس از بین نره یا پاسخی براش پیدا نشه٬ انتخاب درست معنی نداره.
البته یکی از دلایلی که به این کشف میگم جالب٬ اینه که الان مسئاله ی من اصلا انتخاب نیست و به قول معروف خبری نیست! مسئاله حسسیه که به ذکور جامعه دارم و کسهایی که حتی دوسشون دارم یا براشون ارزش قائلم هم از این قاعده مستثنا نیستن و کشف جریانات در پی این موضوع برام ناراحت کننده ولی جالبه.
مطمئنا یکی از دلایلی که دوست داشتم برم خودمو از بیرون نگاه کنم٬ اصلاح چیزایی از خودم به عنوان یه یدک کش (البته مفتخر) ملیته ایرانی ولی از جنس مونثشه٬ که ممکنه یه همچین حسیو در مردان ایرانی نیز ایجاد کرده باشه...
بعضی حرفها از خوبی و درستیشون انقدر تکرار میشن که حرمتشون شکسته میشه و کسی ارزششون و نمیدونه. ما ایرانی ها هم که شکر خدا تو شعار دادن کم نمیذاریم. یکی از اون حرفها اینه که "با دیگران طوری رفتار کن که دوست داری باهات رفتار بشه" ولی حیف که چیزی ازش جز یه کلیشه باقی نمونده...
به نظرم بهترین راهش اینه که به جای اینکه نگاه کنیم ببینیم دوست داریم چطوری باهامون رفتار بشه٬ بعد سعی کنیم همون کارو کنیم با دیگران بکنیم٬ هر لحظه که داریم یه رفتاری و انجام میدیم به خودمون یه نگاه بنداریم ببینیم اگه همین الان یکی با ما این کارمیکرد چه حسی داشتیم. مخصوصا اون موقع ها که خیلی ناراحتیمو خیلی حق به جانب. اینطوری خیییییلی کارا هست که دیگه انجام نمیدیم.
۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه
۱۳۸۸ مهر ۲۸, سهشنبه
روز...
ای بابا! امان از شعارهای بی خود و بی مصرف. سال تا ماه هر بلایی دلمون می خواد سر همشون میاریم و دو زار واسشون اهمیت قائل نمیشیم٬ حالا یه روز مسخره واسشون انتخاب می کنیم که اونم بدتر یاد غم و غصه هاشون بندازتشون.
۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه
۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه
به نام خداى بخشاينده مهربان
آن گاه كه زمين لرزانده شود به سختترين لرزههايش، (1)
و زمين بارهاى سنگينش را بيرون ريزد، (2)
و آدمى بگويد كه زمين را چه رسيده است؟ (3)
در اين روز زمين خبرهاى خويش را حكايت مىكند: (4)
از آنچه پروردگارت به او وحى كرده است. (5)
در آن روز مردم پراكنده از قبرها بيرون مىآيند تا اعمالشان را به آنها بنمايانند. (6)
پس هر كس به وزن ذرهاى نيكى كرده باشد آن را مىبيند. (7)
و هر كس به وزن ذرهاى بدى كرده باشد آن را مىبيند. (8)
۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه
موسیقی فیلم
تو یه برنامه ی تلویزیونی یکی داشت میگفت دوتا تئوری در مورد موسیقی فیلم هست. بعضی ها اعتقاد دارن موسیقی فیلم اصلا نباید شنیده بشه و باید خیلی خوب مونتاژ شده باشه . طوری که وقتی از بیننده بعد فیلم درموردش سوال میکنی٬ بپرسه مگه این فیلم موسیقی داشت؟ بعضی دیگه هم معتقدند موسیقی فیلم انقدر باید بارز باشه و شنیده بشه که بیننده وقتی داره از سینما میره بیرون ناخودآگاه زمزمه اش کنه. خیلی جفت تئوری ها برام جالب بود. با اینکه خودم طرفدار اولیم یا شاید به کل دوست دارم انقدر صدابرداری قوی باشه که کلا فیلم جز تیتراژ موسیقی نداشته باشه.
۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه
آنتی بادی
۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه
میگن خدا آدمارو در حد ظرفیتشون امتحان میکنه و اونو بالا میبره. بعضی هارو هم با خوشی و نعمت امتحان میکنه. یا حتی با نعمت زیاد بهشون دادن غافل و غرق دنیاشون میکنه. چققققققققققدر خوشحالم که راه امتحان شدنم و خودم انتخاب نمیکنم. چون هر کدوم یه جور سخته و انتخابش نا ممکن.
۱۳۸۸ مهر ۱۴, سهشنبه
حنا
رسم با سنت به نظرم خیلی فرق داره. سنت و به هر طریقی شده دوست دارم حفظ کنم و اشاعه بدم٬ چون یه جورایی به هویتم بر میگرده. ولی رسم و عرف هرگز!!!! رسمه اینجا بری! رسمه نری! رسم انقدر پول واسه اینجا بدی! رسم تو این مراسم با قیافه ی ناراحت بری! اگه از خود هدیم شاد نمیشه چرا باید سعی کنم با قیمتش شادش کنم؟ ها؟
تو مراسمه چهلم عموی خدا بیامرزم طبق عرف کلی ها عزا نگه داشته بودن و خانوم هارو نمیشد نگاه کرد و مردها هم ریشهاشون زیر پاشون.... نمیفهمم چرا؟ چون یه زمانی اینها واقعا معنی پیدا میکنه که واقعا از اون غم آشفته و سرگشته باشی و این چهره برگرفته از دلت باشه٬ که واقعا هم بعضیهاشون غصه دار بودن و میدیدم چهلم و شصتم و صدم واسشون فرقی نداره. ولی از رو رسم قیافتو اونطوری نگه میداری که چی؟ جالبیش هم اینه که صاحب عزا هم ازشون انتظار داره٬ اونم نه چون غمش سبکتر میشه٬ بیشتر چون خودشم قبلا به این رسم تن داده واسه بقیه. کلا یه سیکل معیوبه که هیچکی جسارت شکستنشو نداره. یکی نیست بگه به جای این کارا به انتظار اون متوفی بیچاره برسید که چشم به راهه...
تو این همه رسم بی خود و بی دلیل که نه انجام دهنده دوسش داره و نه پذیرندش٬ بعد از این همه مدت یه رسم دیدم که واقعا به دلم نشست. بازم اسمشو میذارم رسم چون معنیه خاصی نداره ولی حداقل هدفمنده و واقعا واسه شادیه آدمهاست. بازم طبق عرف یک سری خودشونو معذب کرده بودن و واسه صاحبان عزا هدیه گرفته بودن که به اصطلاح از عزا در بیان. و مثل همیشه لباس و روسری و از این حرف ها. اونم پارچه ای که از تو بقچه پیدا کرده٬ روسری ای که یکی دیگه٬ سر یه رسم بی خود دیگه٬ واسش آورده و از این حرفها. که خودشم میدونه ارزشش و تاثیرش به همون اندازه ایه که واسش وقت گذاشته!
ولی یکی از بزرگ ها و قدیمیهای فامیل یه کاسه حنا درست کرده بود. داد همممممه ی جمع به نشونه ی تغییر رنگ و به اصطلاح از عزا در اومدن گذاشتن رو دستشون. خیلی این کارش واسم جالب و قشنگ بود. تا حالا ندیده بودم. نه زحمتی داشت نه خرجی نه تشریفاتی. ولی هم همه ازش بهره مند شدن و روحیشون عوض شد هم به نظرم یه جور از عزا در آوردن واقعی تر بود. اون تغییر رنگ و با همه ی وجودم احساس کردم چون رنگش هنوزم رو دستم هست و رفته تو وجودم. نه مثل لباسی که یا بیچاره کلی واسه تهیه اش به عذاب افتاده و حتی هزینه ی کمشم واسش سخت بوده٬ یا اتفاقا چون یکی دیگه هم همینطوری از سر رسم و رسوم واسش آورده بوده٬ اینم تحویلش داده به یکی دیگه.
از جونو دل باشه٬ به جونو دل هم میشینه. حتی همون لباس.
۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه
ممنونم حمید
ادبیات تجدید
زمانی که ساده ترین حرف روز مره تو وقتی یکم احساس توشه٬کسی نمیفهمه٬ حرف مثل بغض تو گلوت گیر میکنه.
شاید هم یه جاهایی بعضی هامون با احساسات صاف و صادقانه خیلی غریبه شدیم که درکش واسمون سخته و تو اون عالمها خیلی وقت در میونم پا نمیذاریم.
یادش به خیر. معلم دینیه راهنماییمون میگفت: آدم ایمانشو با احساسش نسبت به ائمه میتونه محک بزنه و مثلا ببینه وقتی اسم امام حسین میاد چه حسی داره؟ هق هق میکنه؟ گریه میکنه؟ غمگین میشه؟ یا حداقل حداقل تنها تاثیر روش اینه که موی تنش سیخ میشه از یاد بعضی چیزا و بعضی کسا. هنوزم که هنوزهحداقل سیخ شدنه موی تنم واسم خیلی مهمه. خیلی جاها که غافل غافلم و فاصله گرفتم٬ همین موی تنم یه سو سوی امید بهم میده که حداقل هنوز اذان دم گوش نوزادیم از یادم نرفته. حتی اگه به خواست و انتخاب خودم نبوده.
اینارو گفتم که بگم منظورم از اینکه "خیلی وقت یه بارهم به خیلی حسها سر نمیزنیم و باهاشون آشنا نیستیم" یعنی میشه آدم خودشو محک بزنه و ببینه قدیما از جلو یه پیرمرد چسب زخم فروش که رد میشد چه حسی داشت و الان چه حسی؟ قبلا هم گره ای از کارش نمیتونستی باز کنی و الان هم نمیتونی. ولی قبلا بغض میکردی رد میشدی ولی الان میگی: چسب لازم ندارم
شاید دلیل اینکه حرف و حس همو نمیفهمیم ضعف ادبیات منه٬ شایدم مو سیخ نشدنه تن هیچکس واسه هیچ چیز و هیچ اتفاق عادی اما مهربون٬ یا به قول من: احساسات صاف و صادقانه.