۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

آدم بعضی چیزها تو ذاتش که نباشه هرچقدر هم زور بزنه همیشگی نمیشه
یه بار که یه کاری رو انجام بده ولی جوابی که میخواد نگیره ولش میکنه
غافل از اینکه
بعضی ها با یه بار دیدن یاد میگیرن و
منتظرن بار بعد انجامش بدی و
بهترین ها رو بهت جواب بدن...
همه ی آدم ها "بی دریغ" بودن را تمرین میکنند
بی دریغ بخشیدن را
بی حساب و کتاب بودن را
بی انتها زیستن را
بی پاسخ دادن را...

اما
فقط "مادرها" هستند که تمرین لازم ندارند و
بی پایانند

آدم گاهی فقط مادرش را میخواهد...

مادرها مادر همه ی کودکان زمینند
هرآنچه در جهان زاده شده کودک مادریست
همه مادر میخواهند
تا بی دریغ را تجربه کنند

* به خاطر مادرم...
و هدیه ای بی دریغ که دیشب از مادری گرفتم... برایش مهم نبود چه میدهد... ممکن بود بخشی از زندگی اش باشد...
See More
شاگردم کارشناس ارشد روانشناسی است. قرار است بلد باشد مردم را چگونه با "خودشان" و "اطرافشان" دوست کند.
مدام با کم سن و سال تر های کلاس سر مسائل پیش پا افتاده جدل میکند.
میگویم: "ف" انقدر با بچه ها بد برخورد نکن.
میگوید: آخر شما نمیدانید که چه کار میکنند و مرا اذیت میکنند.
میگویم: بهشان یاد بده چگونه برخورد کنند. آن ها نوجوانند و این گونه رفتار اقتضای سنشان است....
میگوید: من خودم انقدر مشغله ی فکری دارم که دیگر نمیرسم به این ها یاد بدهم...

مشغله ی فکری اش حتما کمک به کسانی است که در جای دیگر احتیاج به او دارند و میخواهد به آن ها که در قالب بیمار و با اسم خاص مراجعه کننده پیش او میایند کمک کند.

روانشناس ها فکر میکنند فقط باید کسی را کمک کنند که از قبل از منشی آن ها وقت گرفته است و سر ساعت مقرر خیلی شسته رفته میاید به دفتر کارشان و آن ها از پشت میزشان وی را نصیحت میکنند و به او برای اشک هایش دستمال کاغذی تعارف میکنند و وقت ملاقاتش هم که تمام شد ساعت به صدا در میاید و نفر بعدی قبلی را بیرون میکند.

اگر با دندانپزشک ها در مهمانی مشورت کنی آدرس مطبشان را میدهند و میگویند انشاالله در مطب هر کمکی از دستم بر بیاید در خدمتم.

پزشکان مهر نظام پزشکی خود را در کیف مهمانی به همراه ندارند مبادا کسی مزاحم بزمشان شود.

نیازمندان جلوی چشممان را به راحتی نادیده میگیرم و به سرعت از کنارشان عبور میکنیم که مبادا وقتمان را تلف کنند تا فرصت را از دست ندهیم مقاله ای بنویسیم و با خلق علم نیازمندان دنیا را کمک کنیم!

عالمانِ هر رشته, تخصص خود را مثل دفتر و دستکشان پشت میز کارشان جا میگذارند و هر شب به خانه میروند.
آدم ها در اماکن مختلف برای هم تعریف متفاوتی دارند.
آدم های در کوچه و خیابان همان ها نیستند که در مطب و بیمارستان و دفتر و کلاس احتیاج به کمک داشتند...

۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

طاقت

فرق من و تو این است
من نمیتوانم
تو میتوانی
به همین سادگی...

"از تو آموختم"



مرز کجاست؟
فاصله ی میان داشتن و نداشتن
شدن و نشدن...
بودن و نبودن
خواستن و نخواستن
کردن و نکردن
گفتن و نگفتن
فاصله ها کوتاهند و باریک
مرزها گاه پنهانند
گاه ناگهان

 
باید به خویشتن وفادار بود
باید به حس ها وفادار بود
باید مراقبت کرد
ازخودی که بودی
خودی که شدی
اما
دیگر نخواستن
دیگر نتوانستن
مراقبت از خویش و بها دادن به آنچه حال میخواهی نیست
نخواستن
نتوانستن
بی وفایی به آنچه میخواستی است

 
باید مسیر بود
باید فاصله ی طولانی بود
مرزها جدایی میزنند...

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

...والذین یدعون من دونه لا یستجیبون لهم به شی...
 
کسانی که جز او را میخوانند هیچ حاجتی را از خلق برنیاورند...
 
*رعد. 14

۱۳۹۲ آذر ۱۷, یکشنبه

بعضی انسانها "حضور" دارند- وقتی که به جمع وارد می شوند، فضای جمع را تغییر می دهند، انگار که یکباره آهنربای حضورشان براده های ذهن و روان حاضران را مجذوب می کند و شکل و سامان ویژه می بخشد.
به نظرم مهمترین ویژگی "حضور" این است که فرد صاحب حضور می تواند موقف وجودی خود را که گوهرش ساختار عاطفی اوست، به حاضران منتقل کند. فرد صاحب حضور ساختار عاطفی پیچیده، غنی، و سامان مندی دارد، و تا درمی رسد عواطف اش ا...ز او می تابد و به روان حاضران می تراود، و حاضران، هریک به فراخور، روایتی از آن ساختار عاطفی را در روان خود بازسازی و بازآزمایی می کند. فرد صاحب حضور "برمی انگیزد"، یعنی خفته گنگی را در ما بیدار و گویا می کند. موقعیتی برای ما می آفریند تا جهان را از پشت پنجره او (ولو لحظه ای) ببینیم. این جابجایی در منظر وجود است که افقهای تازه بر ما می گشاید، جهان ما را فراخ می کند، و برای مان فضای تنفس می آفریند. در پرتو وضوحی که از روح صاحب حضور بر ما می تابد، سایه های درون مان یکباره می گریزد، و آن گنگ عاصی که در کنج درون مان بی تابی می کرد، یکباره می خندد. تجربه "حضور" تجربه "اشراق" است- در آمدن از تاریکی است. تجربه "حضور" تجربه "بیداری" است- برآمدن از خفتگی است. تجربه "حضور" تجربه "گویا" شدن است- رها شدن از گنگی است.
اما "حضور" با "بدن" در هم تنیده است. فرد صاحب حضور در طنین گرم صدایش، در حلقه اشکی که در چشمانش موج می زند، در خطوط موّاج سیمایش، در بی تابی دستان پرشورش، و در پیچ و تاب اندامش که گویی هر دم بر پای روح گریزپای اش بند می نهد- در موقعیت فیزیکی جسم اش- امر مجرّد را متجسد می کند.
ما دشوار بتوانیم جز از راه تن حضور را درک کنیم. و شاید این ویژگی در بدوی ترین تجربه های دوران نوزادی ما ریشه دارد که عاطفه را در خطوط چهره مادرمان و گرمای آغوش اش آموختیم. دیدن چهره، شنیدن صدا، بسودن پوست، بوییدن تن، بنیادی ترین راههایی است که ما را به جهان درون دیگری می رساند. این تجربه ای است که ما از دوران نوزادی و در رابطه با مادرمان آموخته و اندوخته ایم.
برای همین است که حضور پنهان در یک متن را فقط یک انسان است که می تواند صورت ببخشد و از خفا درآورد. خواندن شعر حافظ از دیوان او یک چیز است، شنیدن آن در آواز شجریان چیز دیگری است. این صدای انسانی است که آن متن را به حضور بدل می کند. و آیا این از جمله دلایلی نیست که مؤمنان را به قرائت قرآن خوانده اند؟ آیا قرائت متن مقدّس به صدای خوش چشیدن تجربه حضور پنهان در آن متن نیست؟ تراژدی زیست معنوی در جهان اسلام تبدیل حضور به متن بود. و چالش امروز ما تبدیل متن است به حضور.

آرش نراقی

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه

حواست به زمان که باشد
کوتاه تر رنج میدهی
و طولانی تر هم رنج میکشی
چون "ثانیه" های رنج کشیدن و رنج دادن به حساب میایند.

شاید هم
حواست به زمان که نباشد
هر "لحظه" به وسعت ازل و ابد رنج میکشی
در بستری برای زمان. نه خودِ زمان. وسیع تر از زمان.
حس را باید تازه نگه داشت.
حس خوب را جان داد
و حس بد را تازه تازه از بین برد
غبار زمان بر هیچ چیز با ارزش نیست
ارزشِ گذرِ زمان اما, عمق میدهد
شاید حتی به درد.