۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

باید بنویسم
باید شروع به نوشتن کنم.
چی؟ نمیدونم.
ولی تا ننویسم حالم همینطوری تیکه تیکه میمونه.
داستانی. داستانکی. شعری. شرح حالی. چیزی...
 اگه آواز بلد بودم حرفه ای بخونم شاید حالم بهتر بود. آواز که هیچی اگه سازهام پیشم بود...

چشمانت
به زبان مادری ام با من سخن میگویند,
نترس
حرف نگفته ای نمیماند.

"ه.صبور"

۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

بانو؟

یکی میگفت: 
"خویشتن تو بیرون تو ایستاده است
آن که درون توست
دیگری است"
 دلم نمیخواد باور کنم. تو همه کس منی...
من بی تو هیچم...
دلم برات تنگ میشه حتی...

من دیگه تنها نیستم...

۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

میدونی مشکل تو چیه؟

همچین خودش رو از من جدا میکنه و میگه مشکل تو انگار با من فرق داره.

مشکلت اینه که باور نمیکنی یه سری چیزهارو. 

ببین! الان بیخودی واسه من موعظه نکن. اون موقع که باید حرف میزدی کجا بودی؟

اگه باور میکردی تو هم راحت تر میگذشتی.

از چی؟؟؟!!! از آدم هام؟! از اتفاق هام! 

واسه خودت میگم. که انقدر نچرخی تو خودت.

نمیفهمی دیگه مشکلت همینه. همین که به من میگی "تو" و خودت و از من جدا میبینی یعنی اینکه نمیفهمی یکی شدن یعنی چی. 
خودمم هنوز نمیشناسمَم.. مِت ...مون...

۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه

 
مگه آدم به خودشم شک میکنه؟

منم همین فکر رو میکردم 
حداقل حالا که تو رو دارم.
فکر میکردم لازم باشه تو بهم میگی. مث اون موقع ها که پاش بیافته آنچنان میکوبی تو مغزم که حالم جا بیاد.

خوب؟

خوب هیچی دیگه. به خودم شک کردم.

لعنتی یه دقیقه من و نگاه کن!!!!

دارم نگات میکنم! نمیشناسمت. میفهمی؟؟؟؟؟
.
.
.

سلام بانو

درد داری.

میدانم.

انقدر که اعضای بدنت را به تازگی شناختی.

چه خنده دارند قوانین پزشکی و چه خوش باورند دانشجوهای آن. کسی میگفت اعضای داخلی بدن حس ندارند...

خسته ای بانو
میدانم

دلت تکیه گاه میخواهد. حق داری. غربت سرد است و بادهایش ریشه افکن.

غربت که از خاک نمیاید که میگوید... "ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها...."
غربت از چه میاید؟ کسی چه میداند.
امروز, همین امروز میگویم که من هیچ نمیدانم. آنچه دانستی خود خلافش را بر صورتت میکوبد.
هیچ؟ دیگر ترس ندارد. درد آدم را پوک میکند.

…. از دل...
از دل میاید...
.
.
.
کیستی تو؟!
.
.
.
وقتی که شکست...
.
.
.
گفتم تو کی هستی؟!!!
.
.
.
... غربت رو میگم....
.
.
.
.
مگه نمیشنوی چی میگم؟!!!!
.
.
.
تو نمیشنوی؟...
.
.
.

من دیگه تورو نمیشناسم.
نه اونطور که میگن. نه اونطور که میگی.
غربت از شک میاد.

۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه


آنکه یاد داد هنگام خنده چشمه اش را بپوشانیم,
اولین زندان جهان را کلنگ زد.


سلام
اکثریت جامعه فکر میکنن اهدای اعضای بدن فقط وقتی فوت شدی و یا مرگ مغزی شدی ممکنه. دوست داشتم این موضوع رو باهاتون به اشتراک بذارم تا شاید ذره ذره به هم حیات ببخشیم.....
شما هنگام زنده بودن میتونید یک کلیه کامل, قسمتی از ریه, قسمتی از کلیه, قسمتی از روده, قسمتی از پانکراس (لوزالمعده), پوست, سلول بنیادی مغز استخوان, مو و البته خون اهدا کنید.
شاید خیلی دور از دسترس باشه ولی حتی بد نیست بدونید اون قسمتی از کبد که اهدا میکنید بعد از چند هفته دوباره رشد میکنه و جاش پر میشه. 
اینکه میتونی سه ماه یک بار خون بدی و حیات بخشیدن به دیگری فرصت یک باره نیست و بارها و بارها میشه حیات بخش بود توصیف ناپذیره...
بهش فکر کنیم.

پ. ن. قوانین هر کشور برای اهدای عضو فرق میکنه. به همه اش فکر کنید. به عواقبش توجه کنید. تحقیق کنید. میارزه.

لینک اطلاعات بیشتر


ارادت
طاهره


۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

دستم نمیرسید...

یم‌ساعتِ تمام تو اون عالم بچگی زل زده بودم به سقف و گردنم درد گرفته بود و اشک تو چشام جمع شده بود بی‌که گریه کنم و دماغمو چین داده بودم هی که یعنی من قوی‌ام و گریه‌م نمی‌گیره وُ، وُ دستم نمی‌رسید. 
از بدجایی شروع کردم به تعریف کردن. درست‌ترش اینه که عصر تابستون بود. داشتم برای خودم طول استخرو زیرآبی می رفتم که بابابزرگ شلنگو گرفته بود روم که شنا بسه، بیا بریم پارک. تا از استخر بپرم بیرون و حوله‌پیچ برم توخونه با کف پاهای خیس و مامان غر بزنه یه دمپایی پات کن جای پاهات می‌مونه کف سالن و بپرم رو تختم تا خشک شم و بعد هول هول پاشم لباس بپوشم، بابابزرگ باغچه‌ی حیاط رو آب داده بود و قدم زده بودیم تا پارک قیطریه. پارک قیطریه امپراتوری دوران خوش بچگی‌م بود. بابابزرگ؟ بابابزرگ با کلاه شاپو و چوب سیگار عاجش، امپراتور بلامنازع خاطرات کودکی من. با گلنار و صنم بازی کرده بودیم و بستنی خورده بودیم. اون روزا پارک قیطریه هنوز اون سرسره‌ی طولانی و پیچاپیچش رو داشت و گلنار و صنم هنوز خونه‌شون قیطریه بود، روشنایی غربی. برگشتنا، بلال خریده بودیم وُ، بلال خریده بودیم وُ یه بادکنک گنده‌ی قرمز هیدروژنی، ازینا که اگه نخش رها شه می‌چسبه به سقف، خیلی گرد و خیلی براق و خیلی قرمز. تا خونه کیف کرده بودم از داشتنش. تا شب که بابابزرگ‌اینا بخوان برگردن خونه‌شون، هزاربار بادکنکه چسبیده بود به سقف و هزار بار بابابزرگ اومده بود داده بودش دستم، هزار بار. آخر سر نخشو برام بسته بود به پشتی صندلی، که هی نکشونمش تا اتاقم، دم به دقیقه. 
 خسته و کم‌خواب، انگار بعد از شنا و پارک و پیاده‌روی طولانی، نشسته بودم روی مبل قرمزه، تا چای کمی سرد شه. مرد نشسته بود روی صندلی، پشت به من، سرش توی مانیتور کامپیوتر؛ هرازگاهی تکیه می‌داد عقب و نیم‌چرخی و دوباره وورد، دوباره کامپیوتر، بی‌که حواسش به حضور من باشه. سه قدم فاصله داشتیم همه‌ش، سه قدم فقط. 
 صبح بیدار شده بودم و اولین چیزی که گشته بودم دنبالش بادکنکم بود. چسبیده بود به سقف. رفته بودم چرخ زده بودم تو خونه. هیشکی نبود. بابابزرگ‌اینا برگشته بودن خونه‌شون و مامان و بابا رفته بودن سر کار. صبحانه و میوه‌م روی ميز بود. تنها بودم. مث تمام بقیه‌ی روزهای تابستونِ اون سال. برگشته بودم تو اتاقم و سعی کرده بودم دستم برسه به نخ بادکنک. نشده بود. نمي‌رسید. سه اینچ فاصله داشتیم فقط. نمی‌شد اما.  

 نیم‌ساعتِ تمام تو اون عالم بچگی زل زده بودم به سقف و گردنم درد گرفته بود و اشک تو چشام جمع شده بود بی‌که گریه کنم و دماغمو چین داده بودم هی که یعنی من قوی‌ام و گریه‌م نمی‌گیره وُ، وُ دستم نمی‌رسید. نمی شد.
 
 از وبلاگ آیدا لینک