۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

دیروز رفتم مطب یه دکتر قدیمی...
با همون فضای موجودات تو الکل و گل های مصنوعی تو سالن انتظار. سالن بزرگ. اتاق معاینه جدا از اتاق مشاوره. پرونده های کاغذی. از اون عکس ها که یه بچه با لباس پرستار دستش رو به علامت سکوت گرفته جلو بینیش. منشی ای که سال ها اونجا بوده و با پزشک پیر شده. اونی که میدونی کار خاصی به ظاهر نمیکنه و حقوقش نیست که اونجا نگهش داشته. دکتر همونقدر به او خو گرفته که او به کار ساده اش...
منشی با بیمارها راجع به مریضی هاشون حرف میزنه و رو تشخیص دکتر نظر میده. این همه سال سابقه بهش دکتری یاد داده و همین که میگرده واسه پیرزن گروه خونیش رو تو برگه ی آزمایش پیدا میکنه به خودش ژست اطلاعات پزشکی میگیره و مراجعه کننده ها به نظراتش دلگرمن...

منشی از پیرزن حالش رو میپرسه و میگه هنوز خوب نشدی؟!
...
منشی بیماری پیرزن رو یادش بود...

قدیم آدم حالش که خوش نبود میتونست بره پیش دکترش, نه فقط وقتی مریض بود...
و تا وقتی هم که منتظره نوبتش بشه با منشیش درد و دل کنه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر