۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

یادمه یکی از نزدیکانم تو سن 18 سالگی ازدواج کرد. خیلی ها مخالف ازدواج زودهنگامن به دلایل مختلف. ولی دلیل مخالفت من این بود که اعتقاد دارم آدم ها باید تمام مقاطع زندگیشون رو زندگی کنن و بعد برن مرحله ی بعدی؛ حتی اگر مرحله ی بهتری در انتظارشونه نباید هیچ یک رو قربانی دیگری کنند چون هرکدوم ارزش زیستن داره. ازدواج در سن 18 سالگی یعنی تجربه نکردن جوانی و شیفت مستقیم از نوجوانی به پختگی و آرامش و خوبی و سختی و بدی و همه چیه تعهد. (این صفت ها رو به کار بردم که برسونم تعهد و تاهل بار منفی یا مثبت نداره اینجا برام فقط دورانی از زندگیه که قبل رسیدن بهش باید دوران های دیگری رو از دست نداد مثل تمام مقاطع قبلی و بعدیش که نباید). 
نه به تجربه اش نیاز داری, نه قرار بهش ببالی, نه قراره به خاطر کارهایی که تو هر مقطع کردی احساس پشیمونی کنی نه هیچ چیز دیگه, مساله اینه که یک تکه از حیات و بودنت رو که باید زندگی کنی حذف میکنی اون هم به اختیار!
حالا به نظرم آدم ها تو روابطشون با هم دیگه هم همینطوری ان. اول که با هم آشنا میشن به سرعت دنبال مشترکاتی میگردن که به همدیگه نزدیکترشون کنه و عمق یا جنس رابطه اشون رو تغییر بده. خیلی ها ملاکشون برای اعتماد به آنچه بینشون داره اتفاق میافته سرعت و کشش ناخودآگاه رابطه است. ولی یه جایی تو رابطه میرسه میبینی به جای  جست و جو برای پیدا کردن مشترکات داری اتفاقا مشترک سازی میکنی. یعنی سعی میکنی شبیه هم باشین یا سعی میکنیم آنچه که یکدیگر میخواهند و میپسندد باشیم. این به وقت خودش بد نیست ولی دارم از اون موقعیش حرف میزنم که خودت باشی ولی در کنار دیگری. این مقطع رو با مشترک سازی حذف میکنیم. عین اون مقطع های زندگی که همه اش رو باید زیست, تو رابطه بودن ولی خودت بودن رو باید تجربه کرد بعد به دنبال مشترک سازی. به نظرم این مقطع آدم ها رو سرشار از اعتماد به نفس میکنه.

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

همیشه یه صبحی که وقتی چشم هات رو تو رختخواب باز میکنی و به یاد دیشب لبخند میزنی کافی نیست,
گاهی اوقات باید بود تا فردا صبح هم برایش پنکیک و قهوه ی خوب درست کنی...

۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

آدم هایی که داد میزنن کلاااااااااا قفل میکنم جلوشون.
لحن صدات که تغییر کنه من حرفی دیگه باهات ندارم. نه اینکه نخوام ها! نمیشنوم اصلا دیگه.
یاد نگرفتیم از واژه ها به جای صدا استفاده کنیم.
دیدی بعضی ها یه مدت میرن کلا محو میشن تو خودشون باشن؟ تیریپ فیس بوک غیر فعال و هیچ رابطه با کسی نداشته باشو چیزی ننویس و اینها.
خیلی با کلاسه!
باید یک بار این کار و کنم ;)

Insecurity

نمیدونم از کجا و چی شخصیتم نشات میگیره.
دلم میخواد کسی که انتخابم میکنه قبلش همه ی دخترهای جهان رو بهش نشون بدم بگم این ها هستن اگه انتخابت هنوز منم بیا.
 

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

تقصیر کسی نیست

حالم خوب نیست...
چون میزانی که تو روابطم اذیت میشم از میزانی که برا طرفم مهمم بیشتره.
تقصیر کسی نیست. منم که باید شیبش رو کم کنم و به اندازه عمق رابطه ازش (رابطه) انتظار داشته باشم.
وقتی حالت از دنیا به هم میخوره یه موسیقی ناب بذار تو گوشت دوباره به همون دنیا نگاه کن... :)

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

ترجیح میدهم دنیای بعضی آدم ها بدون من هم بچرخد. البته هنوز انقدر مستقل نشده ام که از دنیایشان بیرون بیافتم و هیچم نشود. ولی با آدم هایی برخورد میکنم که کاری نمیکنند و منتظر منند و آن روز که من تصمیم گرفتم خودم باشم و دغدغه ام بهتر کردن آن ها نباشد احساسشان را به هرنحوی شده نشان میدهند که این دفعه بهشان خوش نگذراندم.
این ها اذیتم میکنند.
کمند ولی هستند.
انقدر کمند آدم هایی که به من محتاجند که هنوز از لذتش سیراب نشدم که همیشه بتوانم خودم بودن را انتخاب کنم.
از احتیاج آدم ها به خودم لذت نمیبرم ولی از بزرگ بودنی که احتیاج اینجاد کند چرا.


و افسوسی دیگر که دنیای خیلی ها بی من راحت میچرخد...

از سر بی نفسی

مگه من بلد نیستم حال خودم رو بهتر کنم؟؟!!!!
باشه قبول. بلد نیستم. ولی مطمئنم تمرین کنم میتونم.
حالا موضوع میاد سر اینکه بعضی حال ها رو اصلا میخوای بهتر کنی یا نه!
آدم هایی که مطلق حرف میزنند سرگرمم میکنند. انقدر میتوان از دستشان خندید.
کسی چه میداند در این جهان چه خبر است؟
میتونم کلا هیچ کار در جهان نکنم. فقط بشینم فکر کنم.
 بعضی وقت ها بعضی هاشم تو وبلاگ بنویسم.

جدیدی که داره میشه دو سال...

یکی دیگه از جدیدهایی که هرگز از خودم ندیده بودم و این زندگی جدید با خودش به ارمغان آورده فراموشیه.
من؟ 
فراموشی؟
هرگز!
حالا اما, صفحه رو باز میکنم و از این یوتوب به اون یوتوب میشم و میبندم و میرم پی کارم. بعد ها تازه یادم میافته کامپیوتر رو روشن کرده بودم فقط یه چیز تو وبلاگ بنویسم اصلا.

حمید

یه جوری ام
انگار یه تیکه ام کنده شده.
خوشبخت شو حمید.

با خودمم

به تک تک قول هایی که به خودت میدی و زیرشون میزنی و تک تک قرارهایی که با خودت میذاری و عملی نمیکنی تیشه به ریشه ی سلف بیچاره ات که داره جون میکنه استیمش رو بسازه میزنی. بیخودی با احتیاج به رهایی در لحظه توجیحیشون نکن.

هدیه دایی مجید به حمید

"""""""""""""""""""""""بیا اینم خرمای حمید خدا بیامرز
بذارش تو وبلاگت بذار مردم شاد خراسان بشن عوض شنیدن چسناله های تو
پ.ن. نازنی اگر همین طوری اینو نگذاری تو وبلاگت"""""""""""""""""

* دوستان به غلظت کوتیشن مارک توجه کنن لطفا تا جد و آبائ معلم سوم راهنماییمون نیومده جلو چشممون :D


پاشدم
خبرهای خوب نشنیدم
دلم میخواد دوباره بخوابم...

۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

دیدی خالی که میشی تازه یک فصل گریه ی مفصل میل داری؟

Ate

قبلا هم گفته بود خنده ات رو دوست دارم.
میگه دیگه نمیخندی....
برو خونه دوست هات میام اونجا ببینمت ...So I can hear you laugh again

حالم و حالم...

ذره ذره ی برخوردت با مردم عین بازتاب تصویریه که از خودت داری. این از من به شما نصیحت!

افتخار میکنم

آدم هایی که بود و نبودشان برایت فرق میکند را باید نگه داشت.
شاید تک تک آن هایی که هر روز از کنارشان رهگذریم.

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

بعضی آدم ها در ذهن آدم...
یک بار برای همیشه خلق میشوند...
فکر میکردم تو نوشته هام دنبال نظر خواننده راجع به اون ها میگردم. از اون موقع که فهمدیم دنبال نظرشون راجع خودمم دیگه جوابی نمیخوام.


قبلا ها وقتی به کسی یه حسی رو ابراز میکردم و جوابش ارضام نمیکرد فکر میکردم حروم شده. ولی....
اینجا جامعه ایه که صبح که پام رو از خونه میذارم بیرون از جلو در آسانسوری که باید با کنار دستی هات 39 طبقه منتظرش بمونی تا توی آسانسوری که باید 39 طبقه با یه سری هم سفر بشی و دونه دونه تو هر طبقه بهشون اضافه میشه, از دربونی که در رو جلو لابی واست باز میکنه تا گارسونی که ظهر تو رستوران میز بغلیت رو تمیز میکنه یه سبد محبت دست نخورده و دستمالی نشده ی تنهایی میگیرم جلوم که یکی یکی بردارن و هم روز من رو بسازه هم مال اون ها رو ولی...
اینجا جامعه ایه که آدم هاش نه تنها عادت نکردن به هم اعتماد به نفس بدن, بلکه حق خودشون هم نمیدونن که از تو سبدم بردارن, حتی وقتی بهشون تعارف میکنم!
الان ها وقتی هر روز غروب با یه سبد احساس دست نخورده و پذیرفته نشده  و پلاسیده برمیگردم خونه است که حس میکنم حروم شده...
گارسون رستوران ازم معذرت میخواد وقتی میز بغلیم که هیچ ربطی به من نداره رو تمیز میکنه. از منی که منتظرم نگاهم کنه و بهش لبخند بزنم و ازش تشکر کنم, حتی اگه میز من نیست! نگاهم نمیکنه...
اینجا جامعه ایه که دربون رو "جناب" صدا میکنی برنمیگرده چون عادت نکرده جناب باشه. وقتی میگی هم به خودش نمیگیره. نه حال اون بهتر میشه نه حال تو که میخواستی از اینکه به انسان بودنش احترام گذاشتی نه شغلش از خودت راضی باشی.

هر روز یکی ایمل میزنه و پیغام و پسغام میده که ایران برنگرد...
ایران کجاست؟
میرم جایی که  بتونم محبت کنم. چون بهش محتاجم.
بعضی چیزها رو باید با هد فون گوش داد. بعضی چیزها رو باید تو فضا پخش کرد.
فرق داره هر کدوم.

۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

بعضی وقت ها لازمه که برا خونه ات یه چای دم کنی و به قوری و سماور و بوی هل تو قندون لبخند بزنی تا زندگی باهات مهربون شه. حتی اگه نمیخوریش :)
از اون موقع که پذیرفتم یک نابینا هم دوست داره موهاش رو رنگ کنه دیگه هیچی برام مسخره نیست.
آدم حق داره از اونی که نیست یا هست راضی نباشه و تغییرش بده ولی بعضی ها میزان نارضایتیشون رو داد میزنن.
کفش های خانومه حداقل پاشنه اش 20 سانت هست.

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

خوبی که خوب میکند.



 همیشه از چیزی که دست و بالم رو ببنده بدم میاد. دلم میخواد آزادی انتخابش با من باشه و به اختیار حتی ازش استفاده نکنم.
یه مدت دلم میخواد به جامعه نگاه نکنم. خودم نیاز به نقد و بررسی دارم.
یه جای آروم میخوام که هیچ کار نکنم. صد بار هم به عناوین مختلف این رو نوشته ام تازگی. وصف العیش نصف العیش گویا!

همین که بدونم میتونم, عین اتفاق وعمله برام. واسه همینه که حتی خیلی از کارها رو اگر نکنم هم دردم میارن. فقط کافیه بتونم. عین انجامش درد داره. فاصله ی بین فکر و عملم زیاد نیست هیچ وقت.

ادامه دارد...

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

پشت این پنجره جز هیچ بزرگ هیچی نیست
سردمه!!
مثل یک چوب بلال , که تو قبرستون افتاده باشه
عین کودک و خیال , این قدر پاپیچم نشو
بینمون دو تا ننو می شه گذاشت
پس چرا مورچه دونه می بره؟
همچی تند و تیز می ره که انگاری
اگه نره چرخ دنیا پنچره!
جیرجیرک برای کی می خونه؟
شب چرا تاریکه؟ ماه چرا طلائیه؟ گل چرا رنگینه؟
آفتابگردون بی جهت می گرده؟
کبوتر بی خودی می چرخه؟
بغ بغو بی معناست؟
همین جوری رو پارچه عکس شقایق می کشند؟
موشه بی هیچ لذتی بچه می زاد؟
خودت گفتی , بعدش هم خندیدی.....!!
شب و روز تو گوش "واگنر" ,
دُهُل نت می زدند؟
" کافکا" هیچ وقت نخندید؟
گل رز را نشناخت؟
شعاع طلائی خورشید و درک نکرد؟
عرعر بچه همسایه رو هیچ وقت نشنید؟
دلمون هندونه
فکرمون هندونه
روحمون هندونه
با یه دست سرنوشت
یکی شو برداریم بسه!!!!!
بابا!
اصلا به ما چه که حاجی لک لک
عاشق دختر درنا میشه ؟یا نمی شه!!
می گی ما , برای روح مار و مور
حلوا خیرات بکنیم؟
فرق ما با اونا که ما فقط حرف می زنیم
لطف حرف هم مایه دردسره!!!
حرف هم مایه دردسره!!!

حیف...

بعد نیلوفرانه, بهترینش.

یکی از من تعریف کنه!

یه قانون هست در جهان که میگه:
تومون خودمون رو کشته, بیرونمون هیچکی رو.
این روزها اکثر آدم ها را باید یادشان بیاندازی که تو را دوست دارند.
باید حاضر شوی که یادشان بیاید نبوده ای.
باید اصرار کنی که یادشان بیاید میخواهند.
این روزها آدم ها برای به خاطر سپاری ات زحمتی نمیکشند.
"این روزها"؟ نمیدانم. شاید هم از اول.

و من نه تاب آن دارم که محو شوم نه ذوق های مصنوعی از اینکه هستنم را به یاد میاورند راضی ام میکند.
تصمیم گرفتم خودم را دیگر راضی نکنم . دنبال آنچه راضی ام میکند باشم.

روشنفکر نما بازی

بیشترین مخالفتم را با این جمله دارم:

"من فقط مسئول حرفهای خودم هستم نه آنچه دیگران برداشت می کنند."

تو مسئول تک تک آنچه در دیگران ایجاد میکنی هستی. تو. و نه هیچ کس دیگر.

اینجا؟
یک شنبه است.
از 7 پاشدم درس بخونم ولی قیمه پختم و برا صبحانه پن کیک.
دوش گرفتم و دارم موهای نم دارم رو بو میکنم
هوا و باد خوب میارزه که بوی لیمو امانی رو با خودش ببره

شب عاشقان افتخاری رو مثل تمام موسیقی های خوب دنیا باید بدون هدفون گوش داد. صدا باید بر تک تک سلول هات بشینه. پرده ی صماخ فقط وسیله است.
من؟
امتحان دارم. مثل همیشه.
مدت زمانی که مونده تا برم ایران طولانی تر از مدتیه که اونجا میمونم.

ای میل داده اگه میخوای خودت رو بدبخت نکنی ایران برنگرد. من کمکت میکنم بمونی. بدبختی؟ خوشبختی؟ کدوم چیه؟

من؟ میخوام کجا باشم؟

این روزها تو فکرشم. خودش و حرف هاش. 
خیلی وقت بود کسی آیینگیم رو نکرده بود.
جان سجده میکند که خدایا مبارک است... (افتخاری میخونه)
اگه همین الان بمیرم شاید پشیمون باشم. دارم با اونی که هستم مبارزه میکنم که "شاید" بهتر جواب بده. این برا من پشیمونیه. برا منی که مصنوعی سازی زودِ زود دلم رو میزنه. دارم گوش میدم به حرفش. ببینم اگه این دفعه نخوام زود همه چی به سامان برسه چقدر طول میکشه.
قبلا ها وسط شلوغی زندگی یه تیکه گوش میدادم یا میخوندم جون میگرفتم برمیگشتم رو کتاب هام. ولی الان ها؟ هرچی گوش میدم میفهمم چقدر تشنه ام و بدنم به مسکن دیگه جواب نمیده. میمونم...
استاد پیغام داد.
همین صبح مرا بس...

۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه

بر سیم های برق

و امروز آنقدر شفافیم
که قاتلان درونمان پیداست

و دریای شهرمان
 انقدر خسته ست
 که عنکبوت
 بر موج هایش تارمیبندد

کاش کسی این مارها را
عصا کند
و کاش کسی که استخوان هایم را میلیسید
شعرهایم را از بر نبود

...

زنبورها را مجبور کرده ایم
از گل های سمّی عسل بیاورند.
و گنجشکی که سال ها
بر سیم برق نشسته
از شاخه ی درخت میترسد

با من بگو
چگونه بخندم
وقتی دور لبهایم را مین گذاری کرده اند

ما
کاشفان کوچه های بن بستیم
حرف های خسته ای داریم

این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند


 گروس عبد الملکیان
مجموعه ی شعر سطرها در تاریکی جا عوض میکنند
موسیقی بتهون
حرف رو تا صاحبش نشنوه حالت خوب نمیشه.
تو هم منتظری دنیا؟
من هم...

۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

تمام تصمیم گیری های از سر دلگشادی و موقع دیدار تکلیفش وقت دلتنگی معلوم میشه. همه اش مثل تصمیم هاییه که وقتی تا خرخره غذا خوردی برا رژیم گرفتن میگیری.
لعنت به دل تنگ...

۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

همه ی ادعاهایی که میکنم نیستم. بعضی هاشون رو میکنم که بهم تلقین بشه و بشم.
ولی آخ که اون هایی که نیستم و ادعاشون رو میکنم تا بشم چقدر درد دارن.

آدم هایی که میفهمن چی میگم و قضاوتم میکنن و هرفکری دلشون میخواد راجع بهم میکنن برام بهتر از اون هایی ان که کلا نمیفهمن چی میگم.

مثل اون هایی که بارها و بارها گفتم اگه بفهمن چی میگم کافیه. باهام موافق نباشن و باشن واجب نیست.
 البته این مال زمانی بود که چیزهای دیگه واسه بالیدن بهشون و سلف استیمم رو ساختن داشتم. تازگی ها دارم میبینم تاییدم نکنن شل میشم.

پاورقی ای که بعد نوشتن متنم یادم اومد
دوباره دلخوشی های کوچک:
چند روزی است که با اتوبوس این سو و آن سو می روم . اولین روز فهمیدم نمی شود با کارت بانکی در داخل اتوبوس بلیط تهیه کرد. راننده عذرم را خواست. به جای پیاده شدن اول یقه کتم را مرتب کردم و بعد خیلی تند به چشم های تک تک مسافران یک نظر انداختم با یک لبخندِ پر سوال، نه اسمش پر رویی است و نه گدایی، یک حس گس و ملس است یعنی که به من اعتماد کن، من هم برمی گردانم. کسی اعتماد نکند هم بی شک ناراحت نباید شد. خصوصا که همیشه فکر می کردم مسافران اینجا معمولا خیلی منظم و رسمی و گاهی سرد می نشینند سر جای شان و کاری به کاری دیگری ندارند. اما یکی از جایش بلند شد، مسافر میان سالی با لهجه غلیظ آمریکایی که از لندن به آکسفورد می رفت، کرایه ام را داد و قرار شد که من وقتی رسیدم آکسفورد مبلغ را به او بازگردانم. بی شک می شد که پیاده شوم و نیم ساعتی دیرتر راهی شوم اما لذت اینکه کسی به تو اعتماد می کند چیزِ دیگریست...گاهی به دیگران اعتماد کنیم...
زندگی یه وقت به یه جا رسید که دیگه رضایت "کامل" از یه چیز یا یک "لحظه" ی بی دغدغه وجود نداره. 
بزرگیش برام اونجاییه که دغدغه هایی رو باید کوتاه بیام و حاشیه های مسیر اصلیم شدن که یه وقتی برام کلا تعیین کننده ی مسیر بودن. از بارشون اصلا کم نشده فقط اجازه و فرصت بها دادن بهشونه که گرفته شده.
زنگیم شده عین یه بازی مرحله ای. از این مرحله میره مرحله ی بعد فقط.
دلم حس آخرین امتحان قبل از تابستون رو میخواد, که میدونی بعدش دیگه نیست. الان تو بهترین حالت خوشحالیه بعد امتحانی که خوب دادم رو تجربه میکنم. امتحانی که خوب دادی و خستگی و بی خوابی شب قبل رو گرفت ولی  میدونی فرداش یکی دیگه داری.
قبلا اگه یه چیز گرون بود و میدونستم اگه بخرم قیمتش از خوشحالیش واسم کم میکنه, هرچقدر هم دوسش داشتم نمیخریدم, به بی دغدغه گی بعدش میارزید. الان تمام چیزهایی که واجبه بخریه که گرون شده. هم مجبوری بایدی میخری هم وجدان درد گرونیش رو داری. این یعنی زندگی ای که احساس رضایت "کامل" توش بهت نیشخند میزنه.
بعضی وقت ها که میبینم وقتی از یه بحثی طلبکار میام بیرون احساس باشعوری بهم دست داده از خودم بدم میاد.
اون هایی که رضایت دو طرفه ی بحت از غلبه به بحث براشون مهم تره چقدر آدم های بهتری هستن از من.

کلا

یکی از لذت های بزرگ زندگیم اون موقع است که یکی یه دلیل خوب و درست درمون میاره و  نظرم رو راجع به یه چیز برمیگردونه. 
دلیل درست درمون شنیدن حالم رو جا میاره کلا و میشه جزو خاطراتم قشنگ.
دلیل و منطق درست قاطی هرچی باشه, واسم یه جمله کافیه. 
من آدم توضیح لازم داری واسه فهمیدن یا قانع شدن نیستم.
اون موقع که احساساتم نمذاره روابطم رو بر اساس تجربه هام تعریف کنم چقدر احساس ضعف میکنم.
وابستگی,
بیماری ای که من از اون رنج میبرم.

احساسات کنترل شده,
سمی که جامعه به من تزریق کرده.
بعضی وقت ها حس میکنم اگه یه تعداد خیلی زیادی  از روابطم با شکست (البته با تعریفی که من ازش دارم) مواجه شده به خاطر اینه که یه ظرف صحیح برا خودم تعریف کردم و دلم میخواد هرکسی که با من رابطه داره به زور تو اون ظرف بچپه. حالا تو اون ظرف اجازه ی مانورهای شخصیتی خودش رو داره. الان که دارم بیشتر فکر میکنم میبینیم قشنگگگگ با هرکی دابطه داشتم سعی واسه یه سری چیزهای مشترک زور زدم و همشون رو میخواستم عین هم کنم. حتی اون هایی که تو بازه های زمانی متفاوتی بودن. و گاها حتی فارغ از جنس رابطه ای که باهاشون داشتم. این خودش خطای سوق دادن رابطه به جنس خاص داره برا آدم اصلا.
شاید وقت اون رسیده که بذارم چیزی غیر از اونی که من تعریف کردم باشن و با تنوع های شخصیتیشون شاید زندگیم رنگ دیگه ای پیدا کنه.
شاید دلیل وجود اون ظرف اینه که من بلد نیستم بعضی وقت ها گلگی کنم بعضی وقت ها نه. یا دوست دارم کلا همه حس هام رو بدونه یا قابلیت این رو دارم که کلا از هیچی گلگی نکنم. حالا بعضی هاش به مرور محو میشه, برخی دیگه اش هم جمع میشه به یه کینه ای که سایزش اصلا به اندازه ی خطای اولیه نبوده. فقط چون به موقع مطرح نشده مونده رو هم جمع شده. اگه بلد بودم وسط رفتار کنم شاید راحت تر میشد آدم ها رو تو قالب خودشون رها کنم. الان از همون اول میذارمشون تو اون قالب که کمتر دیگیرم کنن. 
مشکل اینجاست که تاحالا هم کسی تو اون قالب نگنجیده اگه گنجیده بود فکر نمیکردم که شاید وقتشه تغییر کنه. یه دلیل محکم تر برا نیاز به تغییرش هم این که آدم هایی که تو اون قالب بگنجن هم مطمئنا به زودی دلزدگی و یکنواختی میارن برام.

۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

گابریل گارسیا مارکز

* خیلی بهش معتقدم.
هیچ وقت از تصمیماتی که با قلبم گرفته ام پشیمون نشدم حتی اون موقع که بد از آب دراومده. ولی عقلت هرچقدر هم درست بگه ناقصه و آخرش ممکنه حسرت به بار بیاره با وجود همه محکم ماری هاش. بهترین تصمیم رو تو شرایط خودت گرفتن هیچ وقت راضیت نمیکنه. دلته که راضیت میکنه

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

بعضی وقت ها اونی که اصلا فکرش رو نمیکنیه که هم صحبت خوبی میشه.
تازه میفهمی واسه نگه داشتن اونچه که وجود نداشته داشتی بیخودی زور میزدی.

۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

با بعضی ها که بحث میکنم احتیاج دارم یه ساعت بخوابم بعدش دوباره پاشم به ادامه ی زندگیم برسم.
شیطان شاخ و دم و کلاه بوقی نداره.
آدمی که یکی رو به جون یکی دیگه میندازه و خودش از بیرون میشینه به درگیریشون قهقه میزنه عین شیطانه!
بعضی وقت ها حس میکنم خدا شیطانی خلق نکرده. فقط پستی یکی رو به جون اونیکی میندازه و بعضی وقت ها هم پستی خودت رو به جون خودت. 
همین کافیه که به جهنم وجودیت برسی.

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

همه خودخواهن فقط بعضی ها حواسشون نیست.
فکر میکنی اون مادری که با جون و دل عمرش رو میذاره پای بچش جز لذتی که از رسیدگی به اون میبره و حسی که در خودش ایجاد میکنه دلیل دیگه ای واسه فدا کردن عمرش داره؟
همه خودخواهیم فقط این وسط خودخواهیمون گاهی به نفع دیگران هم تموم میشه و به اون ها سود میرسونه و الا غیر از این نیست.
بعضی ها کلااااااااااااااااااااا بلد نیستن اون ور قضیه رو هم نگاه کنن.

یارو داد میزنه چرا اس ام اس جواب نمیدی؟؟!!!!!!!! یعنی تو بگو اگه یکککککککککک درصد با خودش بگه شاید اس ام اسم نرسیده!!!
میگم رفتم بیرون پرینت بگیرم. سسسسسسسسریع میگه مگه خودت پرینتر نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی اگه یک درصد با خودش بگه حتما یه دلیلی یا مشکلی داشته که رفته بیرون بگیره والا مغز خر نخورده که پرینتر خودش رو ول کنه بره بیرون!
میگم دلار شده 7 تومن. سریع میگه بیخودی جو نده!!!!!! یعنی یککککککککک درصد اگه با خودش بگه بابا شاید از یا جا شنیده و مطمئنه که میگه. چون تو نمیدونی دلیل بر این نیست که الکی میگه.
میگه مادر شوهرت رو دعوت نکنی ها!!! عادت میکنه از این به بعد هردفعه مهمونی باشه میخواد بیاد! یعنیییی یککککککک درصد اگه با خودش فکر کنه 7 ساله یارو ازدواج کرده همچین اخلاق هایی از مادر شوهره دیدی که چنین پیشبینی ای میکنی؟

آدم هایی که یک طرفه بحث رو جهت میدن یا هروقت خواستن ته جمله ی طرف مقابل هم نقطه میذارن که بسته شه اذیتم میکنن.
آدم ها رو اونجور که حالمون رو بهتر میکنن میخوایم. 
دنبال اینطوریش بودن بد نیست. ولی یه ذره که دوز خودخواهیش میره بالاتر میری از بین همه اونی که بیشتر میل داری و انتخاب میکنی فارغ از همه خصلت هاش و تازه زور میزنی بکنیش اونی که خودت میل داری.حتی به خودمون زحمت پیدا کردن کسی شبیه به اون چیزی که میخوایم رو نمیدیم. فقط دوست داریم همه رو اونی بکنیم که ما میخوایم باشن و همه اون طوری رفتار کنن که ما اذیت نشیم.

تا وقتی از آدم ها به عنوان ابزار ارتقای اعتماد به نفسمون استفاده میکنیم....
یکی از دردهای این روزهای زندگی و بزرگ شدنم اینه که به سرعت ثانیه ها دیگه هیچ چیز مثل قبلش نیست حتی خنده ها و خوشی های ساده.
یاد ندارم یه تجربه ی خوب تو زندگی دو بار تکرار شده باشه.
هییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییچ چیز مثل قبل نیست.
تا بوده همین بوده ولی فرقش تو اینه که قدیم فاصله ی تغییر طولانی بود الان به سرعت لحظه رسیده.
خونه امون رو فروختیم رفتیم بیرون تهران....

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

هیچ وقت اون چیزهایی که مغازه دارها به جای بقیه ی پولت میدن رو هوس نمیکنم و خودم انتخاب نمیکنم ولی هروقت اون ها میدن میل دارم :)

:)

اوضاع دارد بهتر میشود و من دیگرکم کم دارم نمیترسم لبخند بزنم.