۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

like


باران می‌بارد
و من
تمامِ روز را بدونِ چتر
به تو فکر می‌کردم.

( رضا کاظمی)
نننننننمیدونم چه بلایی باید سر خودم بیارم که واسم مهم نباشه بعضی از آدم های خاص قبول و باورم داشته باشن یا نه.
نمیدونم چرا مردها وقتی عصبانی می شن بس نمی کنن.

safar name

inja mehmanpazire shah abdol azim, man deraz ruye takht,. hame khab, sa@ hodudaye 1.30 Am bayad bashe.
baba chand vaght bud havas karde bud ye shab mese ghadima berim shabdol azim bekhabim ba boghcheo baro bandil. amu hamid ina paye sabete mosaferataye ma'an. hataa mashinam nayovordim. ye sak dastemun gereftimo ba metro umadim ta shahre rey. az unjam ba otobus ta haram. kulam nim metr az khodam aghabtar budo hey mikhord be hame. fek konam haghi ke tu rah be gardanam umad az savabi ke inja kardam bishtare ;) tanha kasi ke be tipesh nemiumad dare mese ghadimia mire ziarat man bud. chy kar konam?! hame lebasamo bastam tu chameduname, hafte dige in moghe az hotele filipin minevisam ishala.
ye marde 2 o2buse addie sathe shahr be samte haram, boland baraye salamatie ino un salavat midado hame mifrestadan. goftan aval berim ziarat bad bazaresho bebinim. az in bazar sonnati ajagh vajagha ke jelo tak take maghazehash mituni be yeki az hamrahat begy: khoda SSSHahede age ino nakhari... :d
hame chy meil dashtam, ghottab, aluche, shahdune, ghar ghurut, chai, vali eine ina ke ruzean rad mishodimo migoftan bade ziarat, engar migan bade eeftar! vali tu un balbashu ye angoshtar kharidam halam behtar shod :d
az bade holand tahala naumade budam, biografisham khundam, kolan chasbid, ye aghahe tu hayat ba mobil sohbat mikardo boland gerye mikard: motmaenam to shafaa migiri, unjuri khastam, khub shi mikhaim baham berim karbala...
bargashtan kolli khordanie jazzab kharidimo shamam kababo nune taftune tanuri, keif dad.
mosaferkhunamun aalamie vase khodesh. ye otaghe 6 takhteye moratabe sade, vali buhao sedahai ke har az chandi miad motmaen mishy ke khasteye baba baravorde shodeo mese ghadima umadim ;)
amu hamid hamchin patue mosafer khunaro pichide be khodesh ke motmaeni rafte sarbazio tu kare tamiz kasif nist!
na be zud khabidan adat daram na samfonie khorro pof haye pakhsh dar faza o sedaye tagho tughe takhta o luleye abe ru kare tabaghe balai ke ru divare masto engar darim ru sedash kerale posht mirimo sokhanranie yaru otagh baghali ke ma dar batneshim az sedaye bolandesh, behem in ejazaro mide.
goftam biam benevisam hadeaghal. fingilish neveshtam ke tu moblie tul nakeshe,
hanuzam khabam nemibare. bab ham bidar shod.
shayad ye porteghal bokhoram. 

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

شفاء سایت خوبیه. دنبال کنید
بعضی وقت ها انقدرررررررر حال میده و خالی میشی وقتی یکی حرفت و می فهمه، که اصلا مهم نیست باهات موافقه یا مخالف. فقط یکی پیدا شه بفهمه چی میگی.

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

اوشو نویسنده ی کتاب هایی است که در ایران غیر مجاز محسوب می شود. ولی من کتاب هاشو خیلی دوست دارم. این کتابش هم می گن عالیه. دوست داشتید دانلود کنید. (از 3x تا فراآگاهی)

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

عيب کار اينجاست که من '' آنچه هستم'' را با ''آنچه بايد باشم'' اشتباه مي کنم، خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم، در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم 
"شاملو"
انقققققدر که من با این جمله شاملو حال کردم و یاد اون موقع افتادم که جونم در اومد این حسمو توضیح بدم ولی نتونستم.
یییییییییک بار شده بذاری طرف با تصویری که از خودش یا قابلیت هاش تو ذهنش داره حال کنه؟ ییییییییک بار فقط! یا سریع فقط بلدی اونی که نیست رو به رخش بکشی و بگی اشتباه می کنه. ها؟ یییییییک بار فقط!

روبان قرمز

این روزها همش تو رسانه با ملت مصاحبه می کنن که اگه یه بیمار مبتلا به ایدز ببینی چی کار می کنی و رابطه ات باهاش چطوریه؟ مردم هم خیلی هاشون جواب میدن که چون از لحاظ اخلاقی مشکل داشته و راه ابتلاش روابط نا مشروع بوده ازش دوری می کنم و از این حرف ها. خیلی ها هم تیریپ روشن فکری می زنن و می گن کمکش می کنیم. که اونم به نظر می رسه خیلی به این ربط داشته باشه که بدونن راه ابتلای اون فرد به این بیماری چی بوده. البته میزان اطلاعاتی هم که از روش های انتقال این بیماری دارن بی تاثیر نیست. قسمتی از دوریشون به خاطر ترس از ابتلای خودشونه. امروز تو سایت شفا می خوندم که به تازگی آمار روش ابتلا به ایدز در کشور ما از معتادین تزریقی به روابط نا مشروع داره تغییر می کنه (کنکوری های اپیدمی حواسشون باشه ;) )
حالا نکته ای که واسم جالب و از طرفی ناراحت کننده است اینه که همونطور که گفتم مردم خیلی بخوان روشن فکر بازی در بیارن اگه بدونن راه ابتلای فرد غیر از رابطه ی نا مشروع بوده دیگه باهاش بهتر رفتار می کنن. ولی چی میشه که یه موضوع کاملا خصوصی آدم ها انقدر عمومی میشه که تبدیل به یه تابوی اجتماعی و وسیله ی قضاوت و فیلتر بقیه میشه. نمیدونم چه حسیه که اعتقادات و روابط جنسی آدم ها رو جایگاه اجتماعیشون تاثر می ذاره. چرا بعضی جوامع به حدی می رسدن که یه پزشک، یه رئیس، یه وکیل یا هر کس دیگه ای به راحتی می تونه مطرح کنه که من Gay یا Lesbian هستم و آسیبی به جایگاه اجتماعیش نزنه. و تو یه جامعه دیگه سلامت فیزیک جنسی دختر ملاک پاکیش یا همه ابعاد شخصیتیشه. رُک رُکش اینه که چرا اگه کسی روابط جنسیش فرم خاصی داره، شخصیتش هم تو ذهن بقیه فرم خاص می گیره؟ اصلا بحثم رد یا تایید این پدیده نیست. همه دغدغه ام اینه که چرا بخش خصوصی زندگی هر آدم به عمومی ترین وسیله ی قضاوت آدم ها تبدیل میشه در شرایطی که اصلا نباید کسی ازچیزیش اطلاع داشته باشه. مگه رابطه ای که تو اجتماع با شخص داری یا چیزی که ازش می خوای تداخلی با رفتارهای جنسیش داره و تعهد کاریش رو تحت تاثیر قرار میده که رو قضاوت و انتخاب آدم های دیگه تاثیر میذاره؟ اصلا بحثم سر این نیست که افراد نباید زندگی خصوصیشونو در معرض قضاوت بذارن و به همه بگن. حرف سر اینه که اصلا این قسمت از زندگی آدم ها کاملا باید از جایگاه اجتماعیشون جدا باشه و تو برخورد دیگران تاثیر نذاره. تا زمانی که اعتقادات جنسیتیش به کسی آسیب نرسونه و موجب تعرضش به حریم کسی نشه، به کسی چه ربطی داره که در اون زمینه سابقه اش چیه و چه رفتارهایی ازش سر میزنه؟ اگه طرف حرفه ای که به خاطرش استخدام شده رو خوب بلده و انجام میده، به زندگی و رفتار های جنسیش چی کار داری دیگه؟
یا از دیدگاه دیگه تمام محدودیت هایی که تو یک جامعه برای یک دختر وجود داره اگه تَهِ تَهِشو نگاه کنی چیه؟ اینه که کسی یه بلایی سر فیزیکش نیاره. پایه و اساسش فقط و فقط همینه. واسم خیلی جالبه. انقدر واسم پوچه که هرچی فکر می کنم دور مغزم می چرخم فقط. یکم به مثال هایی که تو ذهن تون هست نگاه کنید تصویری که می گم واضح تر میشه. اگه دختر دیر بیاد، اگه تنها بره، اگه تنها بیاد، خیلی عجیبِ. فیزیک... جنس... رابطه... همه چی به این ختم میشه. این مساله ی خصوصیه آدم هاست و به کسی  ربطی نداره چه کردی وچه نه. چرا؟ 
اون هایی که حالشون ازت بهم می خوره انقدر رو مخت راه می رن تا یه چیز برگردی بگی که حالت از خودتم بهم بخوره.

بو میده این عکس به خدا


اگه یه روز چرنده شدم حتما گل نرگس و رز و یاس و یاس خوشه ایه بنفش گاز می زنم.
همیشه ام به گوساله حسودی می کنم که شیری که می خوره انققققدر خوش مزه است.

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

دیکشنری گرافیکی
فوق العاده :)
روح و روانم یک موسیقی ناب می خواد :(
چند وقته نه یک اجرای درست هست نه یه کار شرکتیه خوب.
آهاااااای آقایون شجریان، ناظری، قربانی، همای، کلهر، نوربخش، ارسلان کامکار، درخشانی... شنونده هاتون تشنه ی شنیدنن و شما درگیر حال گیری سیاسی و انتشار جهانی هنرتون.

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

شاگرد زبانم بود
از بین تمام شکلات هایی که واسه سر راهیم آوردن ایمان یه حال اساسی بهم داد. یک تخته شکلات تلخ یک تیکه ی حدودا 30 در 20.

انقدر ببببببدم میاد از آدم هایی که به خاطر یکی ناراحت یا نگرانن یا واسشون مهمه، ولی اون دغدغه رو سر خود طرف خالی می کنن از شدت ناراحتی و ناخودآگاه.
کامپیوترم وقتی خرابه مثل الان، ماشینم وقتی جلو در نیست حتی وقتی لازمش ندارم مثل الان، ساعتم و وقتی یادم میره مثل بعضی وقت ها حالم بده کلا.

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

انقدر بدم میاد حس های جنرال زندگیم که بوده ولی اگه پیش میاد مطرح می کنم رو، حمل بر شرایط روحی اون مقطع از زندگیم و گذرا بدونن.
وقتی میری باهاش همدردی کنی و بگی که میدونم یکی دیگه رو می خوای، حواست نیست که داری واسش جا میندازی که تورو نمیخواد.
عاششق لوگوی کریسمس گوگلم.

بوتاکس

کلا کششِ ههههیچ up and downای رو تو زندگیم دیگه ندارم. حتی اگه به تصنّعِ استرس ماجرای یک فیلم یا داستان، انتظار جواب یک اس ام اس، اشتباه رفتن یک آدرس، قانع کردن دیگران تو یه بحث یا هرچیزدیگه ای باشه. 
دلم می خواد کلا ساکت باشم بعضی وقت ها هم اگه لازم بود یه لبخند بزنم.



*بوتاکس اون ماده ایه که میزنی به چروک پیشونیت تا سلول های انعطاف پذیرشو از کار بندازه که دیگه چروکیش معلوم نشه.
آدم ها همیشه خوبی ها و حضورت رو به خاطر حسی که بهشون میدی و به خاطر خودشون میخوان. نه به خاطر وجودت.
همه وقتی رفتنم به تعویق میافته شاد میشن. واسشون مهم نیست که خودم ناراضیم. فقط خوشحالن که بیشتر پیششنونم و اونها خوشحال ترن
خخخخخخخخاک بر سر خرت کنن که یکیم اونجور که می خوای قدرتو میدونه و ازت تعریف می کنه هم سریع میگی خوب اینو راجع به هرکس میتونه بگه. من واسش خاص نیستم.
دیدی میشینی حرف بزنی که حل شه، انقدر حرف تو حرف و دلیل تو دلیل میشه که پیچیده تر و دلخور تر میشیم؟ اه اه...
وقتی کلا یه چیزی بشه که از یارو تو اون لحظه بدت بیاد، حرف های عادیشم بهت بر میخوره و به الفاظی که واسه بیان مفهومی که به خاطرش دارین بحث می کنید به کار می بره هم گیر میدی و واست زننده ان.
یادته گفتم میری که مطمئن شی اونی که می خوای نبوده که راحت به نه گفتنت افتخار کنی، بعد میری میبینی دقیقا اونیه که می خوایه اتفاقا، ولی دیگه نمیشه؟
اگه بفهمی از اول واقعا اونی که می خوای نبوده ولی الان دیگه اونی که می خوای شده، چه گِلی به سرت می گیری؟ بازم اینکه اون موقع درست انتخاب کرده بودی حالت و بهتر میکنه؟
یواش یواش دارم باهات دوست می شم وبلاگِ جدیدِ عزیزم :)
آرزوی بغل کردن و فششششار دادن بعضی ها رو با خودم به گور می برم.

بدم میاد یک کارو بگم انجام بدن

من آدمیم که اگه از چیزی شخصی ناراحت یا ناراضی باشم معمولا به طرف نمیگم که تغییر بده یا به خاطر من یک کاریو که معمولا انجام نمیده، بکنه، حتی اگه بدونم اگه بفهمه دلش می خواد چون منو دوست داره به خاطرم تغییر کنه و واسش سخت نیست. اینجوری حس تظاهر بهم میده. ترجیح میدم با آدم هایی معاشرت کنم که اونی که می خوام already هستن. از تغییر دادنشون بدم میاد.
از ترس اینکه خواستم اجابت نشه نیست که نمیگم. کلا اگه بعد از گفتن من یک چیزی تغییر کنه دیگه بدم میاد. دوست دارم از اول همونطوری باشه، یا نباشه و اگه بتونم تحمل کنم. ولی بعضی وقت ها هم به قول بعضی ها باید با طرح خواسته هات به آدم ها فرصت بدی دوست داشتنشونو بهت ابراز کنن با انجام کارهایی که تو دوست داری. اون موقع است که بعضی وقت ها با تمام سختیش واسم این کارو می کنم، ولی اگه اجابت نشده دیگه خیلی بهم سخت می گذره. بازهم نه به خاطر خواستم، بلکه به خاطر حسی که روش به سختی غلبه کرده بودم.
بعضی ها میگن اگه بگی و طرف بفهمه اشتباه کرده و سعی کنه از دلت دربیاره و خوبت کنه بهتر ازاینه که کینه تو دلت ازش نگه داری. ولی من می گم همیشه وظیفه ی دیگران نیست خوبت کنن. حتی اگه تقصیر اونها بوده باشه. یکم تلاش کن خودت ناراحتی ای که از کسی به دل گرفتی و برطرف کنی.
 ای بابا اگه قرار باشه آدم ها نصف بیشتر وقتی که با هم هستن رو صرف رفع کدورت هایی بکنن که تو اون نصف کمتر ایجاد کردن، دیگه چه رابطه ایه. دوست دارم خوش بگذرونن و هرکی رفت خونه هم رفتارهای خودشو اصلاح کنه هم ناراحتی هاش از دیگران رو پاک کنه.
ولی راستِ راستشم که بخوام بگم خداییش خیلی کم پیش میاد به خودم اجازه بدم از کسی ناراحت بشم. (آره به خودم این اجازه رو نمیدم. والا معلومه که منم می تونه بهم بر بخوره) ولی وقتی کم پیش میاد اصلا میل ندارم ببخشم. واسه همین راه نمیدم بهترم کنن.
دلم می خواد آلزایمر بگیرم یه سری صحنه ها و خاطره ها رو کلا از دست بدم.
خدارو ششششکر که من تو دو مقطع زندگیم دوست پسری نامزدی چیزی نداشتم. یکی کنکور اخیرم، یکیم الان که دمه رفتنه. دوری و غصه ی مامانم اینا بسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسمه.

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

قرررررررررررررربون جفتتون برم آخه!!!!

اين عكس كه در خلال آتش سوزي جنگلهاي حاشيه ميسيسيپي امريكا گرفته شده، به عنوان يكي از عكسهاي برگزيده سال 2008 انتخاب شده است.
جنگلبان در حال دادن آب معدني به كوالاي تشنه اي است كه از آتش گريخته است

 
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم... 
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
 زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
 آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...
 و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
  به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
 بر اثر چشم زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...
 فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
 زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!
خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :
 هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .
و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.
 
                                                                     زنده یاد احمد شاملو



*این متن رو یک جا به عنوان متنی از شاملو خواندم. اینکه از ایشان هست یا خیر رو مطمئن نیستم. در کل جالب بود 
اگر واسه اعمال این دنیا اختیاری قائل باشم واسم خیلی جالبه که آدم تو زندگیش تصمیماتی میگیره که هیچکی مجبورش نمیکنه و در عین حال واسه سختی هاش غصه هم می خوره.
تمام اون منطق ها و دلایلی که داری که واسه کمتر غصه خوردن استفاده کنی رو یه روز واسه قانع کردن خودت واسه انجام اون تصمیم به کار بردی، باقیش هرچی مونده حسیه و غصه دار.
از بعضی ها وقتی جدا میشی که از وجودشون تازه فقط رنگ و بوی خوبیشون نسیبت شده. نه انقدر ازشون بهره بردی که دل سیر شده باشی و نه انقدر که وارد روح و عاطفه ات شده باشن. بودنشون فقط وابستگی و کندنت و بار جداییتو سخت تر می کنه.
اگه قابلیت کنترل اشکم رو خدا بهم داده بود، بعضی هارو بغل می کردم و یک دل سیر فشار میدادم.
الان به خاطر اینکه هم بقیه بغضشون نترکه و شیر چشمای خودم هم وا نشه که لامذهب قطعی تو کارش نیست، از یه طرف سریع خداحافظی می کنم و میرم بیرون. از طرف دیگه هم اینجوری خداحافظی محکم و دل سیر باهاشون نکردن تا آخر عمر رو دلم می مونه و حسرتشه که سنگینی میکنه.

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

این روزهای آخر میرم کسایی که فعلا دیگه نمیبینم یا خیلی وقته که ندیدم رو ببینم، ولی به جای اینکه شاد شم وقتی میام بدتر دلم میگیره.
حمید،
مونا،
آقای دهقان،
آقای حدت...

متوسط روزی 3تا خداحافظی می کنم. دیشب فهمیدم این حداکثرمه، بیشتر نمی کشم. مخصوصا که آخریش مثل دیشب باشه.
کلا کارم شده Handle کردن چشم های ناراحت ملت و لبخند تغییر جو زدن.

Just in case...

حالم خوب نیست.
مرز سکته کجاست؟

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

عزیزان این نمونه ی یک توصیه نامه ی معتبر و قانونی از طرف یکی ازدانشگاه های ایران برای کسی که نمی خواست جعل اسناد کند، است. پس مجبور به گذران مدتی از زندگی خویش در دانشگاه ها در راه تهیه ی نسخه ی قانونی آن شد.






















و در تصویر دیگر حداقل نمونه ی یک توصیه نامه ی معمولی که دانشگاه خارج از شما انتظار و درخواست دارد.






















چارت اداری ماجرا در ذیل قرار داده شده. بخوانید و لذت ببرید.

دانلود ماجرا

* توصیه نامه (Recommendation Letter) یک نامه ی شخصی از یکی از اساتید معتبر که از شما شناخت کافی دارد، است تا با توصیف ویژگی های شخصی و خاص شخص شما دانشگاه خارجی را تشویق به انتخاب و پذیرش شما از میان همه داوطلبان کند. وجزسربرگ معمولی دانشگاه، که آن هم ضروری نیست و فقط نشانه ی اعتبار بیشتر نامه است، به هیچ گونه تایید دیگری نیاز ندارد. و دراصل تایید دیگرازمقامات بالاتر حتی فاقد اعتبار برای هدف اصلی توصه نامه است. چرا که هدف، تایید قابلیت های شما توسط شخصی است که در طول تحصیل بی واسطه با شما در ارتباط بوده و شناخت کافی از شما دارد.  پس تایید مقامات بالاتر که نزد آنها هویت شما را فقط نمراتتان تایین می کند، بی ارزش است.
فراموش نشود که در برخی ممالک تمام کارها طبق دستورالعمل انجام می شود. فقط مشکل اینجاست که راه انداختن کار مردم در مصوبه ی شورا نیست ظاهرا. والّا اگر بود، هرگز دریغ نمی کردند.
و نکته ی دیگر اینکه در این ممالک از آنجایی که هیچ احدی کاری که به خاطر آن حقوق می گیرد را نیز بی منت انجام نمیدهد، به مرور عادت می کنی هر کس به وظیفه اش عمل نمود، تصو کنی لطف کرده و در نظرت آدم فوق العاده ای جلوه کند. و تا مدت ها ممنون دارآن شخص خواهی بود.

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

صد بارم که پیش بیاد باز هم اینو تو وبلاگ می نویسم

انقققققدر بدم میاد از آدم هایی که به خاطر تلخی جواب هاشون، بقیه جلوشون سکوت می کنن و این سکوت رو دلیل بر درستی حرفشون می انگارند.

سکته

وقتی کللللا داد و بیداد و کله زدن با ملت قسمتی از شغلت باشه واین یونیفرمِ کاریِ صورت، دیگه peakای واسه موقع بحران واست نمیمونه که بخای ازش استفاده کنی. حالتی به نام عصبانی "تر" نداری، که بشی.
نمیدونم چرا به بعضی از چیزهایی که حرصم میده هر کاری می کنم عادت نمیکنم. تنها عکس العملم به اون ماجراها هر دفعه اینه که کل دلایل منطقی ای که نباید از اون موضوع ناراحت بشم روتو ذهنم ناخودآگاه مرور می کنم. دیگه دلایلشو حفظ شدم. بیچاره دلایل به دوز آدرنالینم شرطی شدن. هر وقت حرص می خورم شروع می کنن. ولی نمیشه که نمیشه.

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

بعضی ها کللللللللللللا عادت ندارن به کسی اعتماد کنن. واسه صد بارم که یک کارو جلوشون درست انجام بدی، باز دفعه ی صد و یکم کل مراحل و تذکر میدن.

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

در زندگی...

آموخته ام …  مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام …  هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت.
آموخته ام … مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم .
آموخته ام …  وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد.
آموخته ام …  هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.


*این چند جمله ی چارلی چاپلینو دوست داشتم
قدیم ها فکر می کردم وقتی می گه غذا واسم مهم نیست و هرچی بهم بدن می خورم، داره اغراق میکنه. ولی اون روزی که بهش گفتم یه کتلت بده، وقتی اونی که برشته تره رو می بینه ولی دستش میره سمت اونیکه سفید تره و اونو بهم میده، فهمیدم که نه! مث که واقعا حالیش نیست!
بالاخره خدا هرکس و یک جوری آزمایش می کنه دیگه. آزمایش منم اینه که گیر یکی انداختتم که وقتی یک چیزو نصف میکنم بخوریم، واسه مبارزه با هوای نفسم و جلوگیری از خود خواهیم و واسه اینکه دوسش دارم، تیکه بهتره رو میدم به اون!!! اونی که میدونم واسش هههههیچ فرقی نمیکنه چی داره می خوره. اونی که کاهو چروکیده ها رو به زور ازش می گیرم که نخوره تا صاحب خونه خجالت نکشه *. آخه همه حال گیریش به اینه که خودم نمی خورم که لذت بردن دیگران رو تجربه کنم حداقل واینم واسم یک جور کِیف کردنه.
الانا دیگه فهمیدم اون موقعی که تیکه موز ژله ایه رو کیک منو خورد و من همینجوری نگاش کردم، هم فکر می کرده حس منم به اون موز حسی می بوده که خودش داشته. یک میوه ی ساده. در حد خیار چنبل پلاسیده یا کدوی سرخ کرده. باید یادش بدم بعضی از آدم ها واسه برقی که ژله ی موزش می زنه اون کیک و سفارش میدن.




*(صاحب خونه ی با شعور به داشتن چنین مهمونی افتخار می کنه)
انقدر بدم میاد از خودم وقتی چرت و پرت می گم آآآآ...!
چقدر بعد از اینکه سکوت می کنم از خودم راضی ترم. حتی اون موقع ها که حرفی واسه گفتن داشتم.

قیمه

انققققققققدر از سوزش ته گلوم اول سرما خوردگی بدم میادا!
یاد بچگیم که سرما خورده بودم، قیمه می خوردم گلوم می سوخت فکر می کردم غذا خرابه...

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

توضیح واضحات

اون روزی که تصمیم میگیری یه وبلاگ بسازی و هرچی دلت می گه رو توش بنویسی خیلی باید با خودت کلنجار بری. چون این جماعت عادت نکرده بی سر و صدا به حریم کسی وارد بشه و بدون اینکه جای پایی از خودش باقی بذاره راهشو بگیره بره. این جماعت عادت نکرده که یکی جلوش به اشتباهات خودش اعتراف کنه یا معذرت خواهی. تا با همچین صحنه ای روبرو میشه تازه می فهمه پس حق با اون بوده که داری به خاطرش ازش معذرت خواهی می کنی و تازه یاد میگیره که حق نبخشیدن داره! این جماعت عادت نداره کسی از احساسات و تجربیات خصوصیش با اون حرف بزنه ولی به قضاوت نشینتش٬ اونم به خاطر اینه که اصلا عادت نداره کسی از حریم خصوصیش باهاش حرف بزنه یا به هر نحوی از یه رازی مطلع بشه. تا یه امانتی از دلت و میدی دستش مثل اینکه یه ظرف داغ داده باشی هی بالا پایین می پره و می خواد باهاش یه کاری بکنه. نمیدونه که حرف مال گوش کردنه فقط. کاری به این ندارم که کلا تصویری که از آدم ها تو ذهنت می سازی حاصل چیزهایه که ازشون میدونی٬ حالا اگه کم میدونی تصویر غلط میسازی و اگه زیاد میدونی به واقعیت نزدیکتره. ولی اگه یک چیزو میاد بهت میگه و فهمیدنش باعث میشه ازش دوری کنی٬ بدون که ممکنه خیلی های دیگه ای که تحسینشون می کنی هم این ویژگی و داشته باشن٬ ولی تو فقط مال اینو فهمیدی. چرا فکر می کنی دوری کردن از اون آدم جزو زیرکی و خردت بوده؟ حواست نیست که اون اطلاعات رو خودش به خواسته ی خودش در اختیار تو قرار داده؟! یا اصلا چرا فکر می کنی هرچی می نویسه حال و روز همون لحظه و اوضا و احوالشه و تو این شانس و داشتی که ازشون با خبر بشی؟ چرا سریع انگشتتو  میذاری زیر چونتو و با چشمای خیره شروع می کنی تحلیلش می کنی اون آدمُ؟ چرا از بقیه ای که هیچی ازشون نمیدونی ایده آل سازی می کنی و از اون مثل یک پازل تیکه تیکه تصویر سازی؟ فقط بدون که به اختیار خودش این ها به دست تو رسیده. همین.


وقتی به خاطر اونی که هستی یک سری آدم های دورو برتو از دست بدی٬ هرچقدرم صداقتت خودتو راضی کنه٬ نهایتا خلوتیه دورو برت احساس نخواسته شدن بهت میده. حتی اگه اونهایی که دور بقیه ان عاشق بند کیفشون باشن یا مگسانی دور شیرینی. دیگه واست مهم نیست که با صداقتت داری یکی از قانون های زندگیه خودتو حمایت می کنی٬ بعضی وقت ها فقط مهم میشه که خواستار داشته باشی. حتی اونهایی که ایده آلت نیستن.


یا مثل اون دفعه که گفتم وقتی این جماعت به اونی که باید٬ توجه نمی کنن٬ مجبوری حداقل به ظاهر بشی اونی که بهت نگاه کنن.

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

ما رایتُ الا جمیلا...

 


غذا (از بیرون اومده های دم شام):



خانوم ببخشید یک غذا هم واسه مامانم میدین خونست؟


خانوم ببخشید یک غذا هم میدین واسه خواهر شوهرم مریضه نیومده؟


خانوم ببخشید من با این سیر نمی شم٬ یکی دیگه هم میدین؟


خانوم ببخشید من دختر تیمسار فلانیم خودم٬ از فردا خودمون اینجا هیئت دارم. ۳ ساعت منو اینجا انگشت نما کردین٬ آخرم بهم غذا ندادین.


خانوم مسلمون نیستی؟ یه غذا هم به من بده!


خانوم دم اتاق زایمان وایساده بودیم تا حالا زاییده بود. به مام یکی بده دیگه!


خانوم ببخشید یکیم واسه پسرم بده٬ دیر میاد.


 وا! خانوم چرا هول میدی؟ مگه شما تافته ی جدا بافته ای که می خوای زود بری؟ (می خواستم برم جلو در قضا بدم٬ راه نمیدادن)


یک ساعت اینجا وایسادیم آخرشم بهمون غذا ندادین. اینجور نذر ها که قبول نیست.


 


سبزی:


خانوم ببخشید من تره دوست ندارم.


خانوم ببخشید میشه من یکم دیگه از این شاهیاش ور دارم؟


خانوم ببخشید ما دیر به دیر سبزی می خوریم٬ یه تربچه هم بدین.


فهیمه٬ فهیمه٬ واسه ناهار فردا هم وردار!


خانوم ببخشید پلاستیک نمیدین؟ چجوری ببرم؟


خانوم ببخشید آخرشه دیگه٬ بقیشو تو پلاستیکش بده من ببرم.


 واااای خانوم! دسسستتون درد نکنه. انقققدر هوس سبزی کرده بودم که نگو!


خانوم ببخشید ما ۵ نفریم.


مامان جون وردار سبزی٬ خودت نمی خوری مامانت که می خوره.

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

حس می کنم در حال حاضر تنها چیزی که اونجور که می خوام حرفهای دل و رودم و می کشه بیرون٬ آرشه ی کمانچه است.


من میمیرم و هیچ وقت این ساز و نمی زنم :((((((((((((((((((((


 


 


*بعدا برا این پستم یه دانلودیه خوب می ذارم.

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

شاعر میگه:


بیماریِ من چون سبب پرسش او شد


می میرم از این غم که چرا بهترم امروز

وحید جلیلوند

یا مُعطی...


یا محول الاحوال...


به او چنان طنینی می بخشی که حال را اینگونه متحول کند...


باشد که سپاسگزار تو باشد٬ هر آن کو کین چنین مورد رحمتت قرار گرفته.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

انققققدر بدم میاد از آدمهایی که به جای همدردی شروع به دلداری دادن می کنن ها!!!!!

بدیدم و مشتاق تر شدم...

بعضی وقت ها میری دوباره  ببینی که مطمئن شی اونی که می خواستی نبوده٬ خوش به حال اون هایی که مطمئن میشن. ولی امان از اون موقع که باعث شه بفهمی اتفاقا اونی که می خوایه و دیگه نمی تونی.

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

همیشه از اول تماشای عکس رو به فیلم ترجیح میدادم انگار. دوست داشتم اون عکسه جرقه ی اون خاطره یا دوران خاص رو واسم بزنه و بقیه اش رو تو ذهنم دنبال کنم. دوربین فیلمبرداری از نگاه خودش ماجرا رو نشونت میده. دوست ندارم.


حالا خیلی چیزها تو زندگیم شدن مثل اون عکسه. انگار که خاطرات هر ماجرایی تو فایل های جداگانه تو ذهنم pause شدن و تیکه هاشون معلومه رو تصویرِ pause, و یک جرقه دکمه ی play ِ هرکدومو فشار میده و شروع به یادآوری میشن. هرچیزی شده نماد یه دورانی از زندگیم. مثل بوی یک عطر که آدم و یادِ خیلی چیزا میندازه٬ بعضی جمله ها و لحظه ها و صداها و جاها و بو ها٬ دکمه ی play ِ یه فایلی و فشار میدن. یاد کس نمی افتم٬ یاد دوران می افتم.


این جمله ی مامانم که وقتی می خواستم از پله ها ی تاریک برم پایین نماد کللل بچگیه منه:


 برو من نگاهت می کنم............


 


این جمله ی بابا به دایی قبل از اینکه جواب کنکورم بیاد نماد کککککککل اونیه که تو دوران کنکورم کشیدم:


من مطمئننننم قبول میشه.......


 


خیابون پاسداران نماد کککککل مدت آقای نِ ......


 


خورشت قیمه نماد تمام دفعاتیه که اول سرماخوردگی گلوم می سوزه.....


 


دورتر بایست!


مهربان که می شوی


بیشتر دلم تنگ می شود


 


 


   * * *


 


 


به سقف اتاقت


مهتابی نقره ای آویخته ام


تا اگر آمدی


پایت به گلدان نگیرد


 از خواب بپرم


ببینم خواب دیده ام


 


"رضا کاظمی"

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

احساس می کنم خدا منتظره بمیرم و دستش بهم برسه٬ تا به خاطر اونی که ازش ساختم حالم و جا بیاره  
میگه نگران از دست دادنش نیستم. انقدر خوبه که اگه نباشه ام با یک عمر خاطرش بعد از اون سر می کنم.


خبر نداره که آلزایمر واسه این جور موقع ها خلق شده.

بعضی نصیحت ها رو هرگز جدی نمیگیری و اعمال نمیکنی٬ ولی تنها تاثیری که دارن اینه که از اون به بعد هر وقت اون کارو انجام میدی یاد اون آدم میافتی.

این آیکونه pop up blocker منو یاد مامان بزرگم میندازه. هههههی میگه می خوای unblock کنم؟ آخر سر واسه اینکه خلاص شم می گم باشه بابا، temporary. به محض اینکه اینو میگم دیگه هههههههههی میگه: حالا میخوای permanently  کنمش؟







مامان بزرگ: یه چیز بخور عزیزم.


من: چشم مامان بزرگ.


مامان بزرگ: بخور عزیزم.


من: میخورم مامان بزرگ.


مامان بزرگ: بخور دیگه!


من: الان ناهار خوردم مامان بزرگ.


مامان بزرگ: مگه هرکی ناهار خورد چیز دیگه نمی خوره؟!!


من: چرا. الان میل ندارم.


مامان بزرگ: نور می خوری؟!


من: مامان بزرگ تعارف ندارم که. هرچی میل داشته باشم...


مامان بزرگ وسط حرف من: باشه، باشه... حالا اون نارنگیو پوست بکن.


من: چاییم رو ور میدارم که ببینه یه چیز خوردنی دستمه.


مامان بزرگ: بخور.


من: داغه مامان بزرگ.


مامان بزرگ: قند داری؟


من: بله


مامان بزرگ سی ثانیه بعد: بخور چاییتو.


من: خوردم


سوال مامان بزرگ بعد اینکه دیگه هیچی نداره بگه: داغ بود؟


من:

خانه

برعکس خیلی ها که وقتی تنهان دوست دارن بی لباس یا با لباس کم تو خونه بچرخن٬ اون دوست داره لباس همیشگیش یا به اسم ما٬ لباس خونشو بپوشه. میگه شلوارم و در آوردم که راحتیمو بپوشم٬ کار پیش اومد همونجوری انجام دادم و هی طول کشید ولی معذب بودم. چند دقیقه که گذشت یهو به خودم اومدم و دیدم متوجه نبودم و دیگه حس قبلیو ندارم.


میگه اگه به این راحتی به عریانی یا چیزایی که برامون قبیح بوده عادت کنیم٬ نگهداریشون خیلی سخته.







امیر عباس هروقت قهر می کنه میگه: بریم خونمون.


بعد از اینکه چند روز از سفر ترکیه اشون گذشت به راحتی یاد گرفت که بگه: بریم هتل.

خیلی وقته میدونم که خوابیدن مغزم رو reset میکنه. می ترسم یه روز به یه جایی برسم که هر وقت فشار مغزم و روحم زیاد شد٬ یا مغز حرٌافم دوباره شروع کرد به ورٌاجی٬ برم یه گوشه ی خیابون نیم ساعت آروم دراز بخوابم و پا شم لباسامو بتکونم و راه بیافتم دوباره.

من همون بیماره ام که به همه چی فکر میکنم. قرص هامو نخوردم.

لعنت به این زندگی. همه چی پولیه. ههههههیچ جا نمیتونی بری که قیمتش تو میزانی که بهت خوش می گذره و رو فکر اینکه کی حساب می کنه٬ تاثیر نذاره. 

حااااالم ازت به هم می خوره.


فقط کافیه بفهمی یه جنس مذکر ٬از هر نوعی٬ اونجایی که داری میری هست. سریع دستاتو میمالی به هم و میگی خخووووب! بذا ببینیم این دفعه چی کار میکنیم! اصلا مهم نیست کیه و چیه و می خوای و نمی خوای و داری و نداری یا نه. ما بهش می گیم بیماری جذب ذکور در جامعه ی بیمار.


 


 


* ٬ ... ٬ تو پست ها یعنی none defining relative clause

وقتی دو تا صد دلاری بهت داده باشن و فقط یکیشو دیده باشی و اون یکی جا مونده باشه و بعدا پیداش کرده باشی٬ معلومه که تا آخر عمرت واسه دور انداختن پاکت خالیم استرس داری.

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

خدا را سپاس که با friends بعد از کنکورمان آشنا شدیم٬ والا می خواستیم هی ببینیم و هی به خودمان فحش دهیم که برو درس بخوان و هی بگوییم یکی دیگه٬ فقط یکی دیگه و هی یکی دیگه ببینیم. و این روزها هم تا آخر عمر می خواستیم به خودمان فحش دهیم که چرا درس نخواندیم.


هرکه می‌رسد
تکّه‌ای از دلَ‌م می‌بَرَد.
تو ابراهیمَ‌م باش
دلم را صدا کن!

( رضا کاظمی )


 

اونقدر بدم میاد که face book انقدر ،tempting ِ. دوست دارم همه چیزامو یه جا بنویسم فقط.

انققققدر اینجوری می شم...

چون همشو می خوام٫ هیچ کدومو ور نمیدارم،


چون همشو می خوام  یهو بخونم و وقت نمیشه٫ هیچ کدومو نمی خونم. به مرور دوست ندارم.


چون از اولش می خواستم ببینم، کلا نمی بینم.

یه چیزی تو مایه های قلیون امشب

ممممما سر خوشااااان مممممستِ ددل از دددددست داده ایییییم....

مممممرگ عمه!

امیر عباس (دانلودی)